part:5

122 44 20
                                    


              روز اول کاری!

صبح روز بعد زودتر بیدار شده بود و صبحانه اماده کرده بود. باید هرچه زودتر بیدارشون میکرد
باید زودترصبحانه میخوردن و کاراشون رو میکردن
کیونگسو باید امروز هم به شرکت میرفت و مجبور بود ارارو دوباره پیش خانوادش بزاره
بعد ازاینکه کارش تموش شد   به طبقه بالا  رفت  و وقتی که در اتاق رو باز کرد با  ارایی مواجه شد که خودشو توی بغل بکهیون جمع کرده و بکهیون درحالی که دستاشو دورش پیچیده خواب بودن 
معلوم نبود دیشب کی از خواب بلند شده و خودشو مهمون بکهیون کرده
به حالت خوابیدنشون لبخندی زد باید ازشون عکس میگرفت موبایلشو از جیبش بیرون کشید و چند تا عکس از زوایه های مختلف ازشون انداخت و دوباره توی جیبش برگردوند لبه تخت نشست و اروم صداشون زد ارا با شنیدن صدای پدرش چشم هاشو باز کرد ودوباره سرشون تو سینه بکهیون مخفی کرد
-سلام اپا
-سلام عزیزم صبحت بخیر...
-صبح بخیر
-نمیخوای بلند شی؟
-یکم دیگه اپا
-باشه پس تو بخواب من عمو رو بیدار میکنم
و لبخندی از روی شیطنت زد در واقع بکهیون بیدار شده بود و با چشمای بسته به مکالمه پدر و دختر گوش میداد
-نههه خودم بیدارش میکنم
و بلافاصله بعد از گفتش سرشو بالا اورد و نیم خیز شد ،بکهیون دیگه نمیتونست این حجم از کیوتیشو تحمل کنه چشماشو باز کرد و ارا رو محکم توی بغلش کشید ک باعث شد ارا روی سینش بیفته و جیغی از روی هیجان بزنه
-فسقلی  ...سر صبحی اینقدر خوردنی نباش میخورمتا
و تو بغلش تکونش داد
-هی هی اصلا به این فکر نکن که دخترمو بخوری!
-اپام راست میگه ...بعدم عمو من که خوردنی نیستم!
- چرا ... تو مثل یه کاسه پر شکلات شیرین و خوردنی هستی بیبی!
-عمو توکه نمیخوای واقعا منو بخوری؟میخوای؟
پرسید و خودشو بالا کشید و اینکارش باعث خنده دوتاییشون شد وکیونگسو همونور که میخندید ارا از روی بکهیون بلند و بلافاصله بغلش کرد و گفت
-نگران نباش عروسک کسی اجازه نداره تورو بخوره
-ولی من میخوام بخوررمت
بکهیون گفت و روی تخت نیم خیز شد
-اپااااااا
جیغ زد و گردن پدرشو محکم بغل کرد و پاهاشو دور کمرش پیچید
-اصلا فکرشم نکن بزارم دخترمو بخوری هیونگ!
و درحالی که از در اتاق بیرون میرفت گفت
-زود صورتتو بشور و بیا صبحانه
و بعد از اتاق بیرون رفت و بکهیون دوباره خودشو روی تخت انداخت و لبخند زد خیلی توی زندگیش خوش شانس بود که ارا و کیونگسو رو داشت  این دونفر واژه خانواده رو براش معنی میکردن چیزی که بکهیون از ۱۸سالگی دیگه نداشتش ! اما حالا توی این چند سالی که با کیونگسو اشنا شده بود دوباره خانواده داشتن رو تجربه کرده بود و حیف که یون سو زود ترکشون کرده بود ،کیونگ بعد از دست دادن یون سو  داشت از دست میرفت و اگر ارا توی زندگیش نبود هیچوقت نمیتونست با این مسئله که  یون سو دیگه قرار نبود برگرده کنار بیاد ،هرچند هنوز بعد از گذشت چند سال  اوردن اسمش باعث میشد توی خودش فرو بره ...
دیشب ارا وقتی به اتاقش اومده بود بهش گفته بود اپاش بخاطر اینکه نمیخواسته بهش کیک بده گریه کرده و ارا این رو پیش خودش نگه داشته و حالا به عنوان راز بهش گفته بود و فقط خود بکهیون میدونست معنی واقعی پیش حرفش چیه .
کیونگسو دیروزبعد از خارج شدن از شرکت به مزار یون سو رفته بود....
سرشو تکون داد و از روی تخت بلند شد و بعد از شستن صورتش به طبقه پایین رفت ارا و کیونگسو پشت میز نشسته بودن و ارا تند و تند دستور میداد که پدرش وافلشو چطوری تزئین کنه و کیونگسو مو ب مو دستوراشو انجام میداد
-یا برای منم وافل  بزارید
-شک نکن که سرباز کوچولوت همون اول برات کنار گذاشته هیونگ
-اوه واقعا .... ممنونم عروسک تو واقعا بهم وفاداری!
و گونه ی ارا رو بوسید! و پشت میز نشست
-وفاداری ینی چی؟
-امممم مثل این میمونه که تو فقط منو دوس داشته باشی و اگر کسه دیگه ای خواست دوستت داشته و باشه قبولش نکنی!
کیونگسو گفت
-یعنی دیگه نمیتونم عمو بکهیونو دوست داسته باشم؟
-تو میتونی عمو رو هم دوس داشته باشی فسقلی به هر حال عشق شما دوتا مثال زدنیه!
-تو باز حسودی کردی کیونگ
-محض اطلاعت هیونگ  این فسقلی منو خیلی بیشتر از تو دوس داره!
-یا....یا دو کیونگسو تو واقعا داری حسودی میکنی!
-من حسودی نمیکنم هیونگ
-حسودی یعنی  چی؟
ارا دوباره پرسید و نگاه پسرارو به خودش جلب کرد،ارا دوست داشت چیزای جدید یاد بگیره و کیونگسو وبکهیون وظیفه داشتن جوری که بتونه درکشون کنه به سوالاتش پاسخ بدن.
صبحانشون با سوالات بی پایان ارا و کل کل های اون دونفر تموم شد و بعد از صبحانه بکهیون مسؤلیت جمع کردن میز رو به عهده گرفت
کیونگسو ارایی که بخاطر تنها گذاشتن دوبارش غر غر میکرد بردتا اماده کنه

❄ snowflake ❄Where stories live. Discover now