کل هفته گذشته رو تو اتاقش و بدون تعامل با هیچ کدوم از
اعضا سپری کرده بود..و فقط گاهی در رو برای چانگ کیون
باز میکرد تا غذاشو بگیره،اون هم چون تهدیدش میکرد که
اگه غذا نخوره اجازه نمیده لئو بیاد پیشش..لئو کل ساعات
روز رو پیش هیونگ وون میگذروند و شب ها به اتاق
چانگ کیون برمیگشت..و دقیقا همون وقت افکار هیونگ
وون به سمتش هجوم میوردن و باعث میشدن از خودش
متنفر باشه و نسبت به بدن خودش حس خوبی نداشته
باشه..لباس هایی که اون روز تنش کرده بود رو با اینکه یه
زمانی دوستشون داشت،با نفرت تو کیسه زباله گذاشته بود و
بیرون انداخته بود...در طول روز دوسه بار حموم میکرد و
با این حال باز هم احساس کثیف بودن لحظه ای ازش دور
نمیشد..
مین هیوک درطول روز چندین بار بهش پیام میداد و حالش
رو میپرسی..تنها کاری که میتونست انجام بده نخونده پاک
کردنشون بود..خیلی دلش میخواست بره سر مین هیوک فریاد
بکشه ولی حتی نگاه کردن بهشم هم حالش رو بهم میزد..و
فقط خوشحال بود که پروموشن آلبومشون تموم شده و مجبور
نیست جلوی دوربین حالشو خوب نشون بده و یا به مین
هیوک لبخند بزنه!
با صدای خوردن تقه به در نگاهشو از دیوار رو به روش
گرفت و منتظر موند کسی که پشت در ایستاده اسمشو بگه که
با صدای پارس لئو لبخند کم جونی روی لبش نشست و
زمزمه کرد":با چانگ کیون اومده"..
با بی حالی از روی تختش بلند شد و درحالی که پاهاشو روی
زمین میکشید به سمت در رفت..با گذاشتن دستش رو
دستگیره و باز کردن در،لئو هم در رو هل داد و با هیجان
همیشگیش وارد اتاق شد.. درحالی که دمش تکون میخورد و
دهنش باز بود به هیونگ وون خیره شد..هیونگ وون خم شد
و دستشو روی سرش کشید که صدای چانگ کیون از پشت
در اومد":لئو..صبحونه هیونگ رو میذارم دم در..اگه دیدی
نخوردش..گازش بگیر..باشه؟"
لئو هم با هیجان پارس کرد و منتظر به هیونگ وون نگاه
کرد..با صدای دور شدن قدم های چانگ کیون،در رو باز
کرد و سینی غذاشو برداشت..تموم این هفته،چانگ کیون و
کی هیون هردفعه وقت کرده بودن واسش غذای خونگی
درست کرده بودن و با این که وجودش پراز غم و نفرت
بود،احساس میکرد به خاطر داشتنشون قلبش کمی گرم
میشه..
در رو دوباره بست و همراه لئو خودشو به تخت
رسوند..ظرف غذای لئو هم تو سینی بود..ظرف رو برداشت
و روی زمین گذاشت و همزمان با لئو مشغول خوردن
صبحونش شد..البته فقط دو سه قاشق رو به زور خورد تا
مبادا لئو رو دلخور کنه..
وقتی غذا خوردن لئو تموم شد،هیونگ وون سینی غذاشو
روی زمین گذاشت و دست هاشو به سمت لئو باز کرد و بعد
از اینکه لئو تو بغلش پرید،چشم هاشو بست و شروع کرد به
حرف زدن":دارم بابات رو اذیت میکنم لئو؟..میدونم
نگرانمه..میدونم همشون نگرانم هستن..به جز اون
عوضی..همشون نگرانم هستن..دلم میخواد از جام بلند بشم و
برم بیرون..ولی واقعا سخته..میخوام انجامش بدم ولی
نمیتونم..همین که الان میتونم حرف بزنم و یا غذا میخورم به
لطف وجود توعه..من واقعا ازت ممنونم که اجازه نمیدی
بدتر از این بشم..اگه ازت بخوام بیشتر کمکم کنی،عموی بدی
حساب میشم؟..لئو من جدن میخوام سرپا بشم..ولی حالم از
همه چیز تو دنیا بهم میخوره..نه اشتباه برداشت نکن..از همه
چیز به جز تو.."
نفس عمیقی کشید و ادامه داد":اون عوضی..قصدش همین
بود؟..که باعث بشه من از خودم متنفر بشم و خودمو زندانی
کنم؟..نمیفهمم..لئو نمیفهمم..مگه من چه بدی در حقش کرده
بودم؟..هرچی به گذشته نگاه میکنم..میبینم تنها چیزی که من
برای انجامش درتلاش بودم دادن عشق و محبت صادقانم بوده
و نه هیچ چیز دیگه.!.چطور میتونه چشمشو رو همه چیز
ببنده و عذابم بده؟"..
شروع کرد به نوازش کمر لئو وباز هم ادامه
داد":البته..میدونی..اون عوضی از همون اولشم به فکر این
کار بوده...اون عوضی از همه رابطه هامون فیلم گرفته و
من حتی نمیدونم به کسی هم نشونشون داده یا نه..باورت
میشه لئو؟..اون همین قدر حال بهم زنه..و من؟..من احمقی
بودم که عاشقش بودم..!به نظرت الان داره چیکار
میکنه؟..آه..به من چه که داره چیکار میکنه؟..من فقط دلم
میخواد که بمیره..آره...فقط بمیره"!
**
سرجوهان روی پای مین هیوک قرار داشت و مین هیوک همزمان
با کشیدن دستش بین موهای جوهان،با سونگوو چت میکرد:
"هیونگ وون..اون روز به نظر حالش خوب نمیومد.!.الان حالش
چطوره؟"
"خوبه...حالش خوبه.."
"جدن بهش گفته بودی هیونگ؟..منظورم اینکه..به نظر میرسید
وقتی رسیدید از دیدن من تعجب کرده"!
"اون فقط یکم نگران بود سونگ وویا..لازم نیست نگرانش باشی"!
"امیدوارم همین طور باشه"..
"همین طوره...تازه خیلیم خوشش اومده بود"..!
"عام...خوبه"..
"منظورم این بود که...شاید بد نباشه بازم همو تو هتل ببینیم؟"
"اوه..میگی..دوباره انجامش بدیم هیونگ؟"
"چیه؟..تو خوشت نیومده؟"
"منظورم این نبود..ولی..باید درموردش یکم فکر کنم..همین طور
از هیونگ وون شی..از اونم باید بپرسی"..
"گفتم که اون مشکلی نداره"..
"باشه..باشه..شاید چون من درست نمیشناسمش حس کردم که
ناراحته"..
"داری چیکار میکنی؟"صدای جوهان باعث شد سرشو بالا بگیره و
جواب بده":هیچی..با سونگ وو صحبت میکنم"!
جوهان کمی مکث میکنه و میپرسه":سونگ وو؟..سونگ ووی
ویکتون؟"..
مین هیوک سرشو تکون میده و جوهان میپرسه":همون که تو و
هیونگ وون باهاش بیرون رفتید؟"
مین هیوک گوشیش رو روی تخت میذاره و میپرسه":چی؟"
جوهان نفس عمیقی میکشه وجواب میده":سجون
گفت..میدونی..جدیدا گاهی باهم حرف میزنیم..و اون گفت به
نظرمیاد اعضای گروه هامون باهم دوست شدن چون تو و هیونگ
وون با سونگ وو بیرون رفتید و هانسه و چانگ کیون هم باهم
دوستن..سونگ وو که با شونوهیونگ هم دوسته"..
مین هیوک میپرسه":تو..با سجون دوستی؟"
جوهان به سرعت جواب میده":نباید باشم؟"
"از دستم دلخوری؟"
مین هیوک با تردید میپرسه..و جوهان بازهم سریع جواب
میده":نباید باشم؟"
"اوه"..
مین هیوک نفس عمیقی میکشه ومی پرسه":چون با هیونگ وون
بیرون رفتم؟"
و وقتی جوابی نمیشنوه ادامه میده:"بیخیال...ما دوتا تصمیم گرفتیم
فقط دوست باشیم..میدونی که..به خاطرتو..اون منو نمیبخشه".
جوهان سرشو به سمت مین هیوک میچرخونه":هیونگ وون
هیونگ عاشقته"!
"عاشقم بود..!"
مین هیوک جواب داد و جوهان با تردید پرسید":ولی خیلی باهم
وقت نمیگذرونید؟"
مین هیوک آهی کشید":هی..اون الان فقط دوستمه و فکر کنم حق
دارم که باهاش وقت بگذرونم"!
"تو منو دوست داری هیونگ؟"
جوهان با تردید پرسید و مین هیوک با سوال جواب داد":چی شد
یهویی اینو پرسیدی؟"
"جوابش آره یا نه بود.."
"آره..دوست دارم"!
مین هیوک گفت و جوهان درحالی که سرشو از روی پای مین
هیوک برمیداشت جواب داد":دروغگو"!
مین هیوک هم روی تخت نشست و پرسید:"هی..چرا فکر میکنی
من دروغ میگم؟.".
جوهان به چشم های مین هیوک نگاه کرد و جواب داد":تو به من
نگفته بودی که دوست پسرداری و با من به اون خیانت کردی..."
مین هیوک شونه هاش رو بالا انداخت":چه ربطی داره؟"
"تو یک بارهم نگفتی که دوستم داری یا نه"!
مین هیوک دستش رو روی شونه جوهان گذاشت و فشار
داد":لازم به گفتنش هست؟..وقتی دارم باعمل بهت نشون
میدم؟..من حتی با هیونگ وون کات کردم"!
جوهان سریع جواب داد":یجوری رفتار میکنی که انگار ناراحتی
که با هیونگ وون هیونگ بهم زدی و این تقصیر منه"!
مین هیوک سرشو جلو آورد":حالت خوب نیست جوهان؟..چرا
انقدر افکار منفی و مسخره تو ذهنت میچرخه؟"
جوهان آه کوتاهی کشید":نمیدونم"!
دوباره سرش رو روی پای مین هیوک گذاشت و چشم هاش رو
بست..به حرف های کی هیون فکر کرد..بهش گفته بود از مین
هیوک فاصله بگیره اگه نمیخواد بعدا آسیب جدی ببینه..نمیفهمید
چرا همشون با مین هیوک مشکل داشتن؟
**
گوشه پارک،روی جدول نشسته بود و درحالی که با نی آیس
آمریکانوش رو مینوشید،در ظاهربه حرف های هانسه درمورد
برنامه جدیدی که قراربود فیلم برداری کنن گوش میداد..ولی تمام
ذهنش پیش هیونگ وون بود..
"...نظر تو چیه هیونگ؟"
با سوال هانسه،با گیجی به سمتش برگشت":هان؟"
هانسه کمی مکث کرد و آه کشید":اصلا گوش نمیدادی"..
آیس آمریکانو رو روی زمین گذاشت و زمزمه کرد:"ببخشید"..
هانسه کمی لب هاش رو آویزون کرد و با تردید پرسید":هیونگ
وون شی..به اون فکر میکنی؟"
چانگ کیون سرشو تکون داد و به گربه ای که کمی اون ور تر
از روبه روشون رد میشد نگاه کرد..هانسه دوباره پرسید":حالش
بهتر نشده؟..چرا باهاش حرف نمیزنی؟"
چانگ کیون بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد":حرف
نمیزنه..یه هفتس خودشو تو اتاقش زندانی کرده..فقط با لئو حرف
میزنه..واسه همین هی میفرستمش اتاق هیونگ تا تنها نباشه...دلم
واسش تنگ میشه ولی الان هیونگ بیشتر بهش احتیاج داره"!
هانسه سر تکون داد و سرشو به چانگ کیون نزدیک تر کرد":تو
میتونی با من حرف بزنی هیونگ!.."
چانگ کیون با انگشت اشارش به آرومی به پیشونی هانسه زد":به
سوبین میگی گربه؟..گربه تویی!تو"!
و بعد دوباره به روبه روش خیره شد..هانسه لبخندی زد و بعد که
انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت":هیونگ"!
و بعد از کمی مکث و من من کردن پرسید":گفتی..از کی
اینجوری شده؟"
چانگ کیون بدون مکث جواب داد":یک هفته ای میشه"..
و به سمت هانسه برگشت":چطور؟"
هانسه بازم کمی مکث کرد و بعد جواب داد":هفته پیش..یه روز
سونگ وو هیونگ وقتی برگشت خوابگاه..گفت که با مین هیوک
و هیونگ وون شما بیرون بوده.".
چانگ کیون آه بلندی کشید":مین هیوک هیونگ لعنتی"!!!
"چی شده؟"
هانسه با کنجکاوی پرسید و وقتی جوابی نشنید ادامه داد":فکر کنم
رابطت با مین هیوک شی خوب نیست..تو هیچ وقت درمورد اون
حرف نمیزنی"!
چانگ کیون سرشو به نشونه تایید تکون داد":خوب نبودن برای
توصیف رابطمون کافی نیست..افتضاحه"!
**
در اتاق به سرعت باز و بسته شد..هیونگ وون با فکر اینکه
چانگ کیون اومده سینی غذا و لئو رو ببره از جاش تکون نخورد
ولی به محض پارس کردن لئو و چسبیدنش به هیونگ وون چشم
هاش رو باز کرد..به نظر میومد لئو سعی داره از هیونگ وون
بخواد که ازش محافظت کنه..و این مورد فقط با دیدن مین هیوک
پیش میومد..!با این فکر هیونگ وون به سرعت نیم خیز شد و به
سمت در چرخید..فکرش درست بود..مین هیوک وارد اتاقش شده
بود..
"برو بیرون"!!
هیونگ وون درحالی که لئوی ترسیده رو تو بغلش میگرفت با
صدایی که به زور از دهنش خارج شده بود گفت و توذهنش،دلش
به حال وضعیتی که الان با لئو داشتن سوخت..هردوشون مقابل
آدمی بودن که بهشون آسیب زده بود..!چانگ کیون یک بار بهش
گفته بود که احتمالا کسی که به لئو آسیب زده مین هیوکه..!
مین هیوک بدون هیچ ری اکشنی سرجاش موند و بعد از چند ثانیه
پرسید":حالت چطوره؟"
"واست فرقی هم میکنه؟"
هیونگ وون درحالی که سعی میکرد لئو رو آروم کنه جواب داد
و مین هیوک با لبخند روی زمین نشست وبه دیوار تکیه داد":چرا
فرقی نکنه..نگرانت بودم..ولی گفتم شاید یکم تنها باشی حالت
بهتر بشه"..
هیونگ وون تایید کرد":درسته..تورو نبینم حالم خوب میشه"!
"هیونگ وونا...بهتر نیست یکم مهربون تر باشی؟"
هیونگ وون نفس عمیقی کشید و جواب داد":آخه..لیاقتش رو
نداری"!
**
-خوابگاه ویکتون-
درحالی که چان و سونگ وو درحال بازی کردن بودن،سوبین
گوشه سالن نشسته بود و درحالی که کتاب میخوند لوییس رو
نوازش میکرد..با ورود هانسه،لوویس بدنشو کش داد و از بغل
سوبین پایین پرید..چان بدون اینکه از صفحه تلویزیون چشم
برداره پرسید":بالاخره از چانگ کیون هیونگت دل کندی؟"
سوبین هم کتابشو کنار گذاشت و پرسید":رفته بودی سرقرار؟"
هانسه درحالی که خم میشد تا لوییس رو بغل کنه جواب داد":نه
بابا..قرار چیه"..
سوبین با تاسف سرتکون داد":اون هیونگ واقعا خنگه"!
"یاااا"
با داد هانسه هرسه نفر به سمتش برگشتن و هانسه ادامه
داد":هیونگم خنگ نیست فقط یکم ذهنش مشغوله..!هیونگ وون
شی حالش خوب نیست"!
سونگ وو سرشو به سمت هانسه چرخوند":هیونگ وون حالش
خوب نیست؟..من هفته پیش دیدمش؟"..
هانسه سرشو تکون داد و درحالی که لوییس رو نوازش میکرد
جواب داد:"آره..نمیدونستی؟..یه هفتس خودشو تو اتاقش زندانی
کرده"!
سوبین زمزمه کرد"واو" و بعد از برداشتن کتابش به سمت اتاقش
رفت..
سونگ وو کمی تو فکر فرو رفت و با صدای چان به سمتش
برگشت":به چی فکر میکنی؟..بازی رو ادامه نمیدی؟"
پایان پارت بیست و پنجم
YOU ARE READING
⇢ᴄʀɪᴍɪɴᴀʟ ( MX Ver)
FanfictionMonsta x & Victon Couple : Jookyun-Joohyuk-Junhyuk-woohyuk-Woowoon-Showki ••• +آدما عروسک هایی برای ارضای هوس های تو نیستن!چرا نمیتونی اینو بفهمی؟ -من هیچ وقت آدم هارو عروسک هایی برای بازی کردنم تصور نمیکنم! این خود آدمان که دوست دارن بازیچه ی من بش...