Part 21

25 6 0
                                    

 مین هیوک بدون فکر کردن جواب داد":خستم..بیا فردا صحبت کنیم!"
هیونگ وون محکم بازوش رو گرفت و اجازه نداد به سمت تختش بره":فردا
نه!..همین حالا.!.قرار نیست بهت وقت بهونه جور کردن بدم!"
مین هیوک به چشم هاش زل زد":بهونه؟...زده به سرت؟...میگم خستمه.!.چه
بهونه ای؟..اصلا چه چیز مهمی اتفاق افتاده که حتما امشب باید درموردش
صحبت کنیم؟"
هیونگ وون بازوی مین هیوک رو رها کرد و عصبی خندید..انگشت های دست
راستش رو روی شقیقه هاش کشید و برای چند لحظه عصبی و با صدای بلند
خندید..وقتی تونست به خودش مسلط بشه با صدای عصبیش پرسید":در مورد
چی؟..مین هیوک..جدن درمورد چی ما باید صحبت کنیم؟"
مین هیوک شونه هاش رو بالا انداخت و بی تفاوتیش باعث شد هیونگ وون
عصبانی تر بشه و کلماتش رو با تاکید به زبون بیاره":اتفاقی که دیشب بین تو و
جوهان افتاده!"
مین هیوک بازهم با بی تفاوتی پرسید":بین من وجوهان چه اتفاقی افتاده که خودم
خبر ندارم؟"
هیونگ وون نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت":تو و جوهان شب گذشته
باهم رابطه داشتید!"
مین هیوک پوزخند زد":کی همچین مزخرفی گفته؟..جوهان؟!!"
هیونگ وون دست به سینه ایستاد و به چشم های مین هیوک خیره شد":خود
عوضیت این حرف رو به چانگ کیون زدی.!قبل از اینکه کتک کاری کنید!"
مین هیوک خندید":اون احمق واقعا چنین حرفی بهتون زده؟..آه خدای من..هیونگ
وون..تو که میدونی اون چه جور آدمیه..اون همیشه خدا پشت سر تو حرف
میزنه!..الان احتمالا نوبت منه!"
هیونگ وون برای چند لحظه به چشم های مین هیوک خیره موند ودر نهایت
پرسید":پس منکر میشی؟!"
مین هیوک با پلک زدن تایید کرد":بدون شک!...تو واقعا فکر میکنی من آدمی
هستم که به تو خیانت میکنه؟..واقعا؟..فکر نمیکردم."..
هیونگ وون نفسشو محکم بیرون داد":اگه جوهان این رو تایید کنه؟"
مین هیوک سریع و جدی پرسید":جوهان اینو تایید کرده؟..واقعا؟"
هیونگ وون دست راستشو بین موهاش کشید...از جوهان نخواسته بود که اینو
تایید کنه...فقط از روی حالت چهرش مطمئن شده بود...کمی مکث کرد و
پرسید":پس چرا با چانگ کیون کتک کاری کردید؟"
مین هیوک شونه هاش رو بالا انداخت":چون چانگ کیون یه متوهمه که فکر
میکنه من باعث بهم خوردن رابطش با جوهانم!..احتمالا توهم جدیدش هم اینکه
من با جوهان رابطه داشتم!"
هیونگ وون زمزمه وار پرسید":توهم؟..."
و بعد با صدای بلند تری پرسید":پس میخوای بگی این حرف چانگ کیون که تو
میخواستی بهش تجاوز کنی یه توهمه؟"
مین هیوک چند لحظه سرش رو پایین گرفت و بعد از کمی فکر کردن،سرش رو
بالا گرفت و جواب داد":پس چی؟...من چرا باید به هم گروهیم تجاوز کنم اونم
وقتی دوست پسری مثل تو دارم؟...اون هم شبی که چانگ کیون
مسته!...خب...واقعا رابطه با یه آدم مست که من رو با دوست پسرش اشتباه
میگیره چه لذتی میتونه داشته باشه؟"
هیونگ وون بدون مکثی جواب داد":چانگ کیون هم گفت فکر میکرده جوهان
اومده پیشش ولی تو بودی!"
مین هیوک گیج پرسید":هان؟"
هیونگ وون با نگاهی سرد بهش خیره شد و تکرار کرد":همون حرفی رو
زدی..همون چیزی رو تعریف کردی که چانگ کیون تعریف کرد!..جالبه که
میگی اون آدم نبودی ولی از فکر چانگ کیون خبر داری!"
مین هیوک نفسش رو بیرون داد":محض رضای خدا هیونگ وون.!..چرا حرف
هارو الکی به هم ربط میدی؟"
هیونگ وون با همون حالت چهره جواب داد":محض رضای خدا مین
هیوک.!..دست از منکر شدن بردار و اعتراف کن که چه کارهایی کردی!"
مین هیوک حق به جانب پرسید":اعتراف به کارهایی که نکردم؟..دقیقا چرا؟"
هیونگ وون نفسش رو با صدا بیرون داد":نه!..اعتراف به کارهایی که
کردی!..چرا؟..برای اینکه دارم احمقانه تمام تلاشم رو میکنم تا به توعه عوضی
یه راه برای بخشیدنت بدم!..چون من احمق دوست دارم و اگه توعه حروم زاده
اعتراف کنی که اشتباه کردی،من احمقانه سعی میکنم ببخشمت.."!
مین هیوک کمی مکث کرد و بعد جواب داد":من واقعا دوست دارم هیونگ
وون...ولی به خاطر دوست داشتنت به کارهایی که نکردم اعتراف نمیکنم!"
هیونگ وون با لحن ناراحتی جواب داد":تو منو دوست نداری..انقدر برای گفتم
این جمله لعنتی به خودت فشار نیار و حال من رو بهم نزن!...تو منو دوست
نداری...!تو یه دروغ گویی که حتی نمیدونم بازی دادن من چه سودی بهت
میرسونده!...دلت میخواست یکی احمقانه بهت عشق بورزه؟..خب این همه
آدم.!.یکیش جوهان..!اون انقدر عاشقته که حتی حاضر نیست یه کلمه از حرف
های اون بچه..چانگ کیونی رو بشنوه!...چرا من مین هیوک؟..چرا من؟..چرا
اومدی با یه عالمه حرف های قشنگ بهم حس دوست داشتنی بودن و دوست داشته
شدن دادی درحالی که حتی دوستمم نداشتی!...تو دیوونه ای؟..آره؟..آخه این
کارت اصلا درک شدنی نیست...!تو با تلاش زیاد وارد زندگی من شدی!...وارد
زندگی شخصی و عاطفیم شدی و یه عالمه تلاش کردی که بهت اطمینان
کنم.!..باور کنم که دوستم داری...!دوستم داشتی واقعا؟...دوستم داشتی و الان ازم
خسته شدی؟...خب میگفتی..میگفتی تا از زندگیت برم بیرون!...واقعا لازم بود
بهم خیانت کنی؟...لازم بود این حس وحشتناک رو بدی؟..حس دوست داشتنی
نبودن؟...حس کم بودن؟..حس اینکه ارزش این رو ندارم که کسی وقتش و قلبش
رو بهم بده؟...چرا؟..چرا این کارو کردی؟...تو منو دوست نداری!...حداقل این
رو به زبون بیار تا انقدر احمقانه برای بخشیدنش به خودم فشار نیارم.!.تا راحت
تر بتونم قلبم رو راضی به دوست نداشتنت بکنم!"
مین هیوک دست هاش رو روی شونه های هیونگ وونی که حالا قطره اشکی از
گوشه چشمش روی گونش ریخته بود گذاشت و با آرامش پرسید":چرا داری با
حرف هایی که واقعیت ندارن به خودت فشار میاری؟...چرا فکر میکنی من انقدر
احمقم که آدمی که انقدر دوستم داره رو از دست بدم؟..اون هم به خاطر آدم هایی
که واسم ارزشی ندارن؟.."
هیونگ وون دست های مین هیوک رو کنار زد و زمزمه کرد":حالم داره ازت
بهم میخوره..حالم داره از خودم بهم میخوره!..چطور میتونم هنوز دوستت داشته
باشم وقتی ازت متنفرم؟..ها؟...چطور میتونم انقدر احمق باشم؟..نه...قلبم چطور
میتونه انقدر احمق باشه؟..."
دست های مین هیوک دور شونه های هیونگ وون حلقه شد تا بغلش کنه ولی به
سرعت توسط هیونگ وون پس زده شد:"به من دست نزن.!.عوضی به من دست
نزن!...من نمیخوام آدمی رو بغل کنم که شب گذشته شخص دیگه ای رو تو بغلش
گرفته!..حالم رو بهم میزنی"!..
تلاش های مین هیوک برای بغل کردن و آروم کردن هیونگ وون بی نتیجه موند
و چند دقیقه بعد وسط اتاقش تنها ایستاده بود..
دست راستش رو بین موهاش کشید و عصبی خندید..زمزمه کرد":واقعا..فکر
میکنه میتونه من رو از زندگیش حذف کنه؟...اگه چانگ کیونی انقدر مقاومت
نمیکرد شاید...ولی الان؟..چرا باید از دستت بدم چه هیونگ وون؟"
**
نزدیک ساعت یازده شب به خوابگاه برگشت...کی هیون روی کاناپه درحالی که
منتظرش نشسته بود خوابش برده بود..وقتی پاش رو تو سالن خوابگاه گذاشت،در
اتاق شونو باز شد و به سرعت بیرون اومد":حالت خوبه؟"
چانگ کیون نگاهی به کیهیون میندازه و جواب میده":عاا..آره هیونگ..خوبم"
شونو انگشتش رو به سمت صورت چانگ کیون میگیره و می پرسه":مین هیوک
به خاطر دعوا آسیب دیده بود..تو چی؟..مطمئنی حالت خوبه؟"
چانگ کیون لبخند محوی میزنه":حالم خوبه هیونگ..ببخشید اگه نگرانت
کردم..نگران نباش...اونی که کتک زد من بودم..و البته..ببخشید که با کتک کاری
تو دردسر انداختمت.".
شونو دستش رو روی شونه چانگ کیون میذاره و لبخند میزنه":باعث تاسفه که
اینو میگم...ولی خوب کاری کردی...بالاخره یه نفر باید این کارو میکرد!.."
کمی مکث میکنه و ادامه میده":کی هیون منتظرت بود..ولی خوابش برده"..
چانگ کیون درحالی که به سمت کی هیون میره میگه":من بیدارش میکنم تا بره
تو اتاقش..تو میتونی بری بخوابی هیونگ..شبت بخیر"
شونو که قصد داشت کی هیون رو به اتاق خودش ببره کمی من من میکنه و
درنهایت تسلیم میشه:"باشه..شب تو هم بخیر چانگ کیونی"!.
و قبل ازاینکه چشم های کی هیون باز بشه به اتاقش برمیگرده..
با دوبار صدا زدن اسم کی هیون،چشم هاش رو باز میکنه و به چانگ کیون نگاه
میکنه..درحالی که هنوز گیج خوابه با نگرانی میپرسه":حالت خوبه؟"
چانگ کیون با تکون دادن سرش تایید میکنه و با گرفتن بازوی کی هیون بهش
کمک میکنه بلند بشه و به طبقه بالا میرن...
وقتی به طبقه دوم میرسن درحالی که کیهیون به اتاق خودش میره،در اتاق
هیونگ وون باز میشه و توی چهارچوب در وایمیسته":حالت چطوره دونسنگ"
چانگ کیون لبخند نصفه نیمه ای تحویلش میده":اونی که باید اینو بپرسه منم ..تو
حالت چطوره هیونگ؟"
هیونگ وون به اتاقش و به گوشه که تو دید چانگ کیون نیست میگه":انقدر بهت
خوش گذشته بچه؟..بیا بابات اومده..بیا برو خونتون"!
چند لحظه بعد لئویی که از چشماش مشخصه که خواب بوده با قدم های سست از
اتاق هیونگ وون بیرون میاد و خودشو به پای چانگ کیون میچسبونه..
"وونهوهیونگ خوابش میومد و سپردش به من...و به لطف کیوت بودن پسرت
حالم بهتره.."
و به خاطر نوع نگاه چانگ کیون ادامه میده":راست میگم"!
چانگ کیون محکم پلک میزنه و با صدای ملایمی میگه":باعث خوش حالیه..دلم
میخواد باهات حرف بزنم ولی زیادی خستم"!
هیونگ وون درحالی که با دست اشاره میکنه که چانگ کیون به اتاقش بره
میگه":حتی اگه حرف بزنی هم من وسطش میخوابم.!.تو هم برو خونتون..!شب
بخیر دونسنگ"!
چانگ کیون هم با لبخند محوش جواب میده":شب بخیر هیونگ"!
و بعد از بغل کردن لئو به اتاقش میره..
لئو روی تخت چانگ کیون میپره و وقتی که چانگ کیون خودشو روی تخت
دراز میکشه سرش رو روی شکم چانگ کیون میذاره و میخوابه..
"وونهو هیونگ خیلی مهربونه..من هیچ وقت ازش نخواستم که از تو مراقبت کنه
ولی هروقت که من نیستم اون اینکارو واسم انجام میده...و وقتی هم خستست از
یکی دیگه از هیونگ ها میخواد حواسش بهت باشه..مثل اون دفعه که به شونو
هیونگ گفته بود..و حالا به هیونگ وون هیونگ..."
نفسشو با صدا بیرون میده و دوباره ادامه میده":هیونگ وون هیونگ از وقتی که
سوتفاهم بینمون حل شده..باهام مهربونه...کی هیون هیونگ همیشه هوامو داره و
شونو هیونگ هم همیشه از دور و گاهی از نزدیک بهم توجه میکنه...گون هاک
بهترین دوست منه و تو هم همین طور لئو...بقیه دونسنگ هام به نظر میاد که
دوستم دارن..و حتی الان هانسه هم بهشون اضافه شده...اون امشب اومد پیشم و
تلاششو کرد که حالم رو خوب کنه"..
دوباره نفس عمیقی کشید و با صدای غمگینی ادامه داد":این نشون میده..آدمی
نیستم که دوست داشتنی نیست...ولی جوهان دوستم نداره...اگه بهم میگفت دوستم
نداره قبولش میکردم...فقط کافی بود درست باهام حرف بزنه...نه اینکه نادیدم
بگیره،بهم خیانت کنه و درنهایت بگه فکر میکرده که دوستم داره"...
دستش رو روی بدن لئو میکشه و ادامه میده":چرا جوهان ومین هیوک هیونگ
انقدر عوضین؟...فقط کافیه حرف بزنن..ولی سکوت میکنن و خیانت میکنن...جدا
شدن از آدمی که دوستش داری خیلی سخته..ولی میتونی باهاش کنار بیای...ولی
خیانت؟...لئو...هرچقدر هم میخوام اهمیت ندم..و هرچقدر هم حس کنم عشق
جوهان تو قلبم با این کارش تموم شده...با زخمی که روی قلبم مونده باید چیکار
کنم؟"...
پایان پارت بیست و یکم  

⇢ᴄʀɪᴍɪɴᴀʟ ( MX Ver)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang