یونگی چشم غرهای به پسری که پشت میز جا گرفته بود رفت و سرد تر از همیشه لب زد
"قبل از اینکه بشینی باید اجازه بگیری نه بعدش، جواب سوالات هم "نهِ" پس زودتر شرتو کم کن."
توی یک آن تمام احساسات پسر جریحه دار شد و از مشتاق به شکست خورده تبدیل شد.
جیمین متوجه ناامید شدن پسر بزرگتر شد و با اخم چابستیکهاش رو توی ظرف رها کرد؛
اون اصلا این رفتارهای بیعصاب هیونگش رو قبول نداشت.در ضمن اون پسر امروز به جیمین کمک کرده بود و از نگاه ترسیده دانش آموزها معلوم بود فرد با نفوذیه، چیز زیادی نگذشت که چهره اون پسر رو همراه کیم تهیونگ به یاد آورد. پس اون دوست تهیونگ بود!
خدای من نکنه بخاطر این هیونگش رو اذیت کنن؟
فقط یک اشاره کیم تهیونگ لازمه تا هیونگش راهی بیمارستان بشه
"هیونگ مـ_مشکلی نیـ_نیست میتونه با مـ_ما ناهار بخوره"سعی کرد نگاه خشمگین یونگی رو نادیده بگیره و به سمت سال بالاییش برگشت
"سونبه نیم خو_خوشحال میـ_میشیم با هامون
نـ_ناهار بخورین."هوسوک لبخندی زد و از جاییکه نشسته بود دستش رو بالا آورد
"من جونگ هوسوکم از کلاس C1"
"من پارک جیـ_مینم-"با دست اشارهای به یونگی کرد
"و میـ_مین یونگی از کـ_کلاس B2"
هوسوک لبخندی زد و "خوشبختم"ای زمزمه کرد و مشغول غذاش شد.جیمین بعد از انداختن نگاه ملتمسی به یونگی سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول غذا خوردن شد.
****
با نمایان شدن نام تهیونگ روی اسکرین گوشیش لیوان رو، روی میز گذاشت و به محض جواب دادن صدای تهیونگ توی گوشش پیچید
"هوسوکا کجایی؟""خونهام."
"امشب هستی؟"نفسی گرفت و جواب داد
"آره...کجا میرین؟"
"شعبه اینسادونگ...بیام دنبالت؟"
"نمیخواد خودم میام-"
نگاهی به مادرش که مشغول چیدن میز بود انداخت
"بعد از شام""راستی سوکا-"
با نا تموم موندن جملهاش گفت
"بگو"
"تونستی مونعنایی رو ببینی؟"روی تخت نشست و بعد از کمی فکر کردن جواب داد
"حقیقتش بیشتر از مونعنایه خشن به اون جوجه کوچلو نزدیک شدم."
ثانیهای نگذشت که داد بلند و خشمگین تهیونگ
توی فضا پیچید
"منظورت چیه؟ دقیقا چه گوهی خوردی؟~"با گاز گرفتن لبش مانع بالا رفتن صدای خندهاش میکرد
"چیز خاصی اتفاق نیوفتاد، البته اگه بغل گرفتن جی-"
قبل از اتمام جملهاش، تهیونگ فریاد زد"وات دا فاک، مگه بهت نگفتم نزدیکش نشی؟ دقیقا رفتی چه گوهی بخوری؟...امیدوار باش اتفاق خاصی نیوفتاده باشه وگرنه خودم برای همیشه عقیمت میکنم پسر."
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...