لیسا به ریکشن تهیونگ قهقهای زد، دست جیمین رو فشرد و رو به تهیونگ گفت
"چرا هول شدی کیم فقط یه شوخی بود من
هیچوقت با احمقی مثل تو قرار نمیزارم!"تهیونگ چشمهای خشمگینش رو ازش گرفت و با برداشتن دستمالی دهنش که ازش آبمیوه بیرون زده بود رو پاک کرد.
دلش میخواستم همین الان اون دختر رو از موهاش بگیره و بکوبه به دیوار،
این دیگه چه چرتی بود که گفت؟
معذب به سمت جیمین چرخید و سعی کرد به لیسا که در حال آشنایی با یونگی بود محل نزاره.یونگی دست دختر مقابلش رو فشرد و آروم سر به زیر انداخت و مشغول غذاش شد.
****
قبل از اینکه وارد کلاس بشه موهاش رو به عقب داد و گفت
"سوکا باید باهام بیایی یونیفرمم رو بگیرم."
هوسوک آهی کشید و در مقابل لیسا ایستاد و با دست به تهیونگ و نامجون که نزدیک بهشون ایستاده بودن اشاره کرد"چرا یکی از اون دو تا رو با خودت نمیبری؟ چرا همیشه منه بیچاره رو دنبالت میکشی؟"
اخم کرد و با دست شونهاش رو زد
"هوسوکِ احمق من فقط میخواستم تایم بیشتری رو باهات باشم اما لیاقتشو نداری اصلا، میرم از نامجون-"قبل از اینکه بتونه پیش نامحون بره هوسوک دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید
"بچه بازی در نیار، کجا باید بری؟"
لیسی به لب هاش زد و متفکر گفت"اونی گفت برم اتاق خودش، کتابامم اونجاست!"
سری تکون داد و همراهش سمت اتاق مدیر قدم برداشتبا صدای اجازهای که از پشت در اومد در رو باز کرد و همراه هوسوک وارد اتاق مدیر شد
"اوه لیسا خوب شد اومدی"نگاهش رو به پسری که پشت سرش بود داد و با لبخند از پشت میز بیرون اومد
"هوسوک خیلی وقته ندیدمت!"
لبخندی زد و متقابلا دستهاش دور زن پیچید و بعد از یه بغل کوتاه از تهیون فاصله گرفت
"خوشحالم میبینمت نونا"تهیون در حالیکه یونیفرم لیسا رو به دستش میداد گفت
"منم همینطور، شما سه تا حتی هفتهای یه بار بهم سر نمیزنید"
شرمگین دستی به گردنش کشید
"اونی مشکلی نداره همینجا لباس عوض کنم؟"تهیون که به خوبی از اخلاقیات لیسا اطلاع داشته سر تکون داد
"حتما راحت باش"هوسوک قدمی عقب رفت و گفت
"دم در منتظرتم"
دختر سری تکون داد و تیشرتش رو در آورد****
"سلام به برادران دراگونز و بچه خرگوشه، زیاد منتظر این لیدی موندین؟"
جونگکوک که با شنیدن بچه خرگوش چشماش گرد شده بود اخم کرد و گفت
"امیدوار بودیم اصلا نیایی!"
VOUS LISEZ
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...