CHAPTER:19

387 75 68
                                    


نامه توی دست‌هاش رو فشرد.
تنها یه نفر باعث میشد نامجون همیشه محتاط و زیرک دست به همچین کارای بچگانه و مزخرفی مثل نوشتن نامه برای کراشش بکنه...

از این وضعیت متنفر بود و با خودش تکرار می‌کرد که کاش دکمه برگشتی وجود داشت تا هیچوقت اون حرف ها رو به سوکجین نزنه تا هنوز هم بتونه کنار خودش داشته باشتش هر چند دور، هر چند به عنوان معلم...

اما چیزی که تشویقش می‌کرد تا دوباره جلو بیاید میل به خواستن و دوست داشتن اون پسر بود؛
سوکجین لیاقت هر تلاش و تحقیری رو داشت پس حتی اگه احتمال داشت یک درصد بتونه برش گردونه دریغ نمی‌کرد و بهترینش رو انجام می‌داد.

با خارج شدن سوکجین از کلاسی که داشت، ضربان قلبش افزایش پیدا کرد و پلک عمیقی زد تا با تشویق دوست‌هاش که پشت سرش بودن، به جلو قدم برداره و نزدیک بشه

"آقای کیم!"

با صدای آشنایی سر برگردوند و با ابرویی بالا رفت سر تا پای نامجونی که تکه کاغذی توی مچش در حال فشرده شدن بود انالیز کرد‌.

فکر می‌کرد دیگه این پسر رو دوربرش نبینه البته نه اینکه بدش بیاد از همون روز اول میدونست نامجون احساس خاصی بهش داره اما تقصیر خودش بود که نتونست جلوش رو بگیره و تا این حد پیش رفته بود.‌.‌.
به هر حال اینکه الان جلوش رو بگیره خیلی بهتر بود تا در آینده یه رابطه سمی داشته باشه!
سوکجین کسی نبود که بشه دوستش داشت نه حداقل با عیب و نقصی که داشت...

پسر قدم‌های پر استرسش رو جلو کشید و با گرفتن نفس عمیقی لب باز کرد
" خوب به یاد دارم چطور و توی چه وضعیتی ردم کردین و خواستین دیگه دوربرتون نیام اما احساساتم قوی تر از اونی هستن که نتونم جلوی پیش رویم رو بگیرم پس ازتون خواهش میکنم کمی بهم فرصت بدین تا خودم و دوست داشتنم رو بهتون نشون بدم چون این یه چیز زودگذر و کراش ساده نیست!"

مرد از حرفای پسر مقابلش ابرویی بالا داد و فقط تونست پاکت نامه‌ای که به طرفش میومد رو بگیره و به راهش ادامه بده.
انگار این پسر می‌خواست کار خودشو بکنه و طلاسم سوکجین و قلبم خاک خورده‌اش رو بشکنه…

چون لعنت جین هم از هل شدن و تک تک حرفای که از حنجره‌اش بیرون میومد خوشش میومد و مطمئن نبود که بتونه جلوی پیش رویش رو بگیره یا نه.
شاید بهتر بود بی‌توجه به رازش رابطه دیگه رو شروع کنه و اهمیتی به نقص مسخره‌اش نده!

                                     ****

با اخم نخ سیگاری که به سمت دهن پسر می‌رفت رو گرفت و بلافاصله میون لب های خودش گذاشت و بعد از کشیدن پُک عمیقی دود رو از ریه هاش بیرون داد
"هوسوکِ احمق، با این دو تا معتاد افتادی آخرش ریه هات از کار میوفتن!"

هوسوک به حرف لیسا اخمی کرد و رو به تهیونگ کفت
"دیدی بهت گفت معتاد؟ میخوای نگه‌اش دارم بزنیش؟"
تهیونگ با حرفش سری از تأسف تکون داد و فندک مشکی رنگی که روش طرح های ظریفی با نقره کارش شده بود رو به جیبش هاش برگردوند.

MY HALF SUN | VMIN Where stories live. Discover now