"چـ_چی؟!"
تهیونگ با دیدن صورت بهت زده جیمین و درک کردن اینکه چه چیزی از دهنش بیرون اومده چشمهاش گرد شد"مـ من منظورم این بود...این بود که بریم بـ_بیرون قرار بود تو مهمون کنی...!"
با پشت دست پیشونی عرق کردهاش رو پاک کرد.جیمین با کنکاش توی صورت ترسیده و عرق کرده تهیونگ روزی رو به یاد آورد که همچین قراری با اون پسر گذاشته بوده؛
چشمام گرد شد و سعی کرد به تهیونگ بفهمونه که منظورش رو از "با من میایی سر قرار" فهمیده
"اما مـ_من الان شیـ_شیفت دارم سو_سونبه"تهیونگ نفس راحتی کشید و بیخیال لب زد
"اون با من...با مدیرت هماهنگ میکنم"
جیمین اخم کرد و قدمی به عقب برداشت.
کیم تهیونگ و اینکاراش، چرا اینقدر خودسر بود؟"همونطور کـ_که گفتم الان نمیـ_تونم، ممنون
میـ_میشم به یه وقت-"
خدای من! اون پارک جیمین به هیچ وجه
سعی نداشت کوتاه بیاد؟!این دیگه زیادی بود تهیونگ به خوبی خبر داشت چیز زیادی تا تموم شدن شیفتش نمونده و اون پسر حتی الانم بیخیال کار کردن توی اون مکان کوفتی نمیشد!
آهی کشید نباید میگذاشت امشب از دستش بره
"من مشکلی ندارم تا تموم شدن شیفتت منتظرت میمونم"جیمین زمانی که نگاه پر امید پسر بزرگتر رو روی خودش حس کرد سری به نشونه مثبت تکون داد و ترجیح داد ناامیدش نکنه
"حتما"
گفت و کیم تهیونگی رو که سر از پا نمیشناخت رو
تنها گذاشت.****
نگاه دیگهای به دو طرفش انداخت و شاکی شاتش رو روی میز کوبوند
"یا~ شما ها چه مرگتونه دقیقا؟"با داد جونگکوک که توی صدای بلند موسیقی پیچید هر دو نگاه های بیحوصله اشون رو بهش دوختن
"چته بچه؟"
هوسوک گفت و بیتفاوت به چهره پریشون جونگکوک نگاه انداخت"هِی هیونگ از وقتی که اومدیم هر دو تون خفه خون گرفتین و مثل احمقها زل زدین به یه نقطه و منم دیگه دارم بینتون کلافه میشم!"
نامجون بعد از چشم غرهای سومین شات ودکاش رو بالا برد اون برای اولین بار توی عمرش اونم به طرز فجیعی رد شده بود.
کراشش دقیقا مثل یه تیکه آشغال باهاش رفتار کرده بود و حتی نزاشت نزدیکش بشه و همون اول کار ردش کرده بود! این...این زیادی غیرقابل تحمل بود.دلیل خفه خون گرفتن هوسوک هم مونعنایی گستاخی بود که بعد از مدرسه خفتش و با حرف هاش کاملا خلع صلاحش کرده بود.
اون پسر بدون توجه به سونبه بودنش بهش گفت
"دیگه نمیخوام تو و اون دوست کودنترت رو ببینم و گند زده شه به ناهارم، پس از این به بعد مثل کنه نچسب بهمون"
و الان هوسوک کاملا قبول کرده بود که زیر قولش با تهیونگ بزنه و بیشتر از این جلو اون مو نعناییه مغرور خورد نشه.
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...