*WRITER POV*
با پیچیدن صوت ناآشنایی به خودش اومد پلکی زد که موجب ریزش اشک هاش شد!!
پسر بزرگتر اخم کرد
( اون..اون دیگه چی بود؟!)با خودش گفت و در عوض کاملا بی اختیار
و ناگهانی پرسید"ه..هی حالت خوبه؟...چیزی شده؟!"
مردمک های لرزونش مشغول کنکاش هیکل تهیونگ شد؛هر زمان دیگه ای بود از شدت ترس و خجالت مثل همیشه سر به زیر می انداخت و زودتر اونجا رو ترک میکرد اما
الان قدرت اینکار رو نداشت.لحن به ظاهر نگرانش و دستی که شونه ش رو میفشرد و این احساس همدردی، همه و همه کاری میکردن که جیمین بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه سرش رو به سینه پسر مقابلش تکیه بده و همزمان صدای گریه اش بلند بشه!
وقتیکه خیلی ناگهانی سر پسر روی سینه اش جای گرفت خشکش زد؛
نمیتونست واکنشی نشون بده.
اصلا باید چیکار میکرد؟! خیلی بی رحمانه اون رو از خودش جدا میکرد و باعث خجالتش میشد؟
نه نمیخواست همچین کاری بکنه نه وقتیکه توی تنهاییش چهره پسر جلوی چشم هاش نقش میبست!اتوماتیک وار دستش روی کمر جیمین نشست و کمی اون رو به خودش فشرد،
نمیدونست داره چیکاره میکنه یا اصلا کار
درستی انجام میده
فقط کاری که باید رو انجام میداد و اون هم بهتر شدن حال موبلوندی بود که تقریبا توی بغلشه، هستصدای هق هق پسر کم کم کمتر میشد.
اما چیزی که تهیونگ بین هیاهو ذهنش فهمید و باعث تعجبش شد صدای آه و ناله ای بود، که از اول ورودش متوجه شده بود.نگاهش رو به در نیمه باز که قبلا مقابل اون جیمین ایستاده بود داد و کاملا متوجه اینکه اونجا چه گوهی میخورن شد؛
(شت نکن اون تو توان؟.. یعنی بخاطر اونها اینطوری شده؟!...نامجون گفته بود این پسر خیلی
پاستوریزه اس اما این...)با کنار رفتن سنگینی پسر از روی سینه اش
به خودش اومد.تازه وقتی به خودش اومد که فهمید توی چه حالتی قرار داره و چشماش تا آخرین حد گشاد شد!!
دقیقا چه غلطی توی بغل کیم ته هیونگ میکرد؟!
سعی کرد آروم خودش رو عقب بکشه پسر بزرگتربلافاصله دستش رو از روی کمرش برداشت و به عقب رفت.درحالیکه هنوز هم نگاهش به زمین بود با آستین های ژاکتش مشغول پاک کردن صورتش شد.
چند بار جلوی نگاه کنجکاو تهیونگ
دولا شد و (متأسفم)ای زمزمه کرد.
از رفتار احمقانه ای که داشت شرمنده بود خیلی زیاد..چرا باید همچین کاری میکرد؟
اصلا اون رو چقدر میشناخت؟!
حتی..حتی ممکنه بخاطر اینکارش تنبیه بشه حتما تهیونگ اون رو بخاطر حرکت بی ادبانش تنبیه میکنه!!افکارش باعث شد قدمی به عقب برداره،
بدنش بخاطر شوک عصبی که بهش وارد شده بود هنوز هم لرزش خفیفی داشت و اگه کتک خوردن هم بهش اضافه میشد نمیدونست ممکنه چه بلایی سرش بیاد!
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...