خسته خودش رو روی کاناپه انداخت و خمیازه ای کشید
"عجب شبی بود!"
هوسوک که همراه لیسا مشغول ترک کردن خونه بود تکخندهای کرد و گفت
"به لطف بانو مانوبان."دختر با شنیدن حرفش چشم چرخوند و خندید
"باید بیشتر از اینا قدردانم باشید."
گفت و همراه نامجون از خونه بیرون رفتند و تهیونگ رو در سکوت خفهکننده آپارتمان تنها گذاشتن
پسر نگاهش رو به سقف صدفی رنگ بالای سرش داد، گردنش رو به پشتی کاناپه چسبوند و آه عمیقی از میون لب هاش بیرون اومد.ماه ها از زمانیکه با جیمین آشنا شده بود میگذشت و بعد از ماه ها بالاخره تونسته بود پسر رو جوری که میخواد ببینه، لمس کنه و صدا بزنه و این در عین شیرین بودن حس تلخی رو ته قلبش به وجود میآورد...
هیچ ایده ای نداشت عشق به همجنس قراره با چه چیزی هایی روبه روش کنه.آیا خانواده اش اون رو درک میکردن؟ مردم متوجه پاکی احساستش نسبت به پسری با موهای ابریشمی میشدن؟ یا اینکه قرار بود که نتونه یه رابطه عادی داشته باشه؟
با خستگی ایستاد و قدم هاش رو به طرف اتاق خواب کشوند.***
"جیمین~"
پسر با شنیدن صداش به پشت برگشت و نگاهش تو چشمهای پر ذوق دوست پسرش گره خورد تهیونگ در حالیکه همراه هوسوک بهشون نزدیک میشد دستی تکون داد با رسیدن بهش خودش رو خم کرد و بوسه ریزی روی موهای بهم ریخته پیشونیش نشوند و لبخند ملایمی زد
"سلام"جیمین متقابلاً به منظور جواب سلامش سر تکون داد و سعی کرد از حرکت یهویی پسر تعجب نکنه با اینکه هیپوفوبیا داشت هیچوقت لمسهای تهیونگ اون رو معذب و اذیت نمیکرد البته اینکه تهیونگ هم حدودش رو حفظ میکرد بی تأثیر نبود...
به کنارش که یونگی ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت
"هیـ_هیونگ تو برو من خودم بـ_برمیگردم."یونگی با بی حوصلگی سری تکون داد و بعد از خداحافظی مختصری رفت و پشتبندش هوسوک که در حال حرف زدن با تهیونگ بود راهی شد.
تهیونگ با رفتن اون دو لبخند دندون نمایی زد و دستش رو دور بازوی پسر حلقه کرد
"اگه خسته نیستی، میتونیم بریم میونگ دونگ؟"جیمین که همین الانش هم به یاد خیابون های شلوغ و پر تردد میونگ دونگ افتاده بود با لبخند سری تکون داد و همراهش راه افتاد.
یونگی با اخم به طرف هوسوکی که بخاطر کمبود صندلی تو اتوبوس کنارش نشسته بود برگشت و غرید
"تو چرا افتادی دنبال من؟"هوسوک با ابروهای بالا رفته برگشت و با بهت گفت
"دنبال تو راه افتادم؟ احمق من همیشه با این اتوبوس برمیگردم خونه اما امروز تویی که دنبال من راه افتادی!"یونگی که به خوبی از نزدیکی خونه هوسوک به پرورشگاه خبر دار بود آروم شد
"میخوام برم پرورشگاه..."
ČTEŠ
MY HALF SUN | VMIN
Fanfikceدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...