برای هزارمین بار با نگرانی به سمت جیمین چرخید
"مطمئنی نیازی نیست بریم درمانگاه؟"جیمین نفس عمیقی کشید و با اعتمادی که در جملهاش موج میزد، لب زد
"آ_آره باور کنید حا_حالم خوبه!"پسر بالاخره راضی شد و روی صندلیش جای گرفت اما مدتی نگذشت که سوال تازهای از ذهنش گذشت
"پس، بریم رستوران؟"
جیمین سری تکون داد و به آرامی دست تهیونگ رو فشرد
"سو_سونبه واقعا نـ_نیازی نیست فـ_فقط منو برسونید خوا_خوابگاه"تهیونگ با اخم خودش رو جلو کشید و مقابل صورت متعجبش لب زد
"حتی فکرشم نکن اجازه بدم شب رو تنها بمونی!"
"امـ_ما سونبه-"چنگی به موهاش زد و کلافه حرفش رو برید
"محض رضای خدا پارک جیمین، همین یه بار رو کوتاه بیا. نمیتونم اجازه بدم بعد یه همچین چیزی بری و تنهایی توی اون خوابگاه کوفتی شب رو بگذرونی!"
جیمین لپ های نیلگونش رو باد کرد و تکیهاش رو به صندلی ماشین داد
"با_باشه."رمز در رو وارد کرد و خودش رو عقب کشید تا جیمین که توی لباسهای بزرگش گمشده بود، وارد بشه.
از پشت جیمین رو که داخل میرفت نظاره کرد و لبهاش به لبخند بزرگی کش اومد،
چقدر این لباسها به جیمینِ عزیزدلش میومدن!با دست به سمت کاناپه راهنماییش کرد
"لطفا بشین، میرم یکم تو یخچال رو ببینم شاید چیزی پیدا کردم، گرچه فکر نکنم اون دو تا هم به این زودیها اومده باشن."
جیمین کوسن رو، روی زانوهاش قرار داد و
با تعجب لب زد
"اون دو تا؟!"تهیونگ خنده معذبی کرد و در حالیکه وارد آشپزخونه که تنها با یک اپن از هال جدا میشد، گفت
"منظورم هوسوک و نامجونِ، مادربزرگ این واحد رو به ما سه تا هدیه داد."با روبه رو شدن با یخچال خالی سری تکون داد و به سمت لیوانها رفت تا حداقل تا اومدن سونگمین مهمونش رو تشنه نزاره
"شرمنده جیمین فقط آب داریم!"
پسر با لبخند لیوان رو به دست گرفت و
"مشکلی نیست"ای زمزمه کرد.تهیونگ کنارش جای گرفت و تمام سعیش رو کرد تا به آرامی صحبت کنه
"جیمین، کیا این بلا رو سرت آوردن؟"
بلافاصله لیوان آب رو روی میز گذاشت
"سو_سونبه..."تهیونگ خودش رو جلو کشید و دستهای سردش رو اسیر پنجههای داغش کرد.
اون پسر همین الان هم بغض کرده بود چطور میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه؟
"تموم شد عزیزم، آروم باش و شمرده تعریف کن!"
نفسی گرفت و به آرامی سرش رو تکون داد.(فلش بک دو ساعت پیش)
بعد از اسکن کردن دستبند صدای تیکی بلند شدی و در فایلش باز.
با تعجب به قفسه خالی که تنها باکسرش توش بود خیره شد و سری به اطرافِ حموم خالی چرخوند،
حتما باز هم هم مدرسهای هاش حوصلهاشون سر رفته بود...
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...