روپوش سفید رنگش رو در آورد و از اتاق کوچیکی که پشت قفسه های دارو بود بیرون اومد.
همین الانش هم همکارش برای گرفتن شیفت خودش حسابی دیر کرده بود و جیمین مطمئن نبود که حتی بتونه از دو متری خوابگاه بگذره و تمام دغدغهاش شده بود پیدا کردن جایی برای خواب و از اونجایی که شانس بهش رو کرده بود فردا شنبه بود.
یکم قبل از تهیونگ خواسته بود تا بره خونش و پسربزرگتر هم همون موقع قبول کرد و با کسی تماس گرفت و مدت زیادی نگذشت تا بعد از اومدن همکار جیمین خارج شد.
کولش رو به شونههاش آویخت و در حالیکه سخت مشغول فکر کردن بود توی افکارش غرق شد.
چطور بود از سانا بخواد توی خونش راهش بده؟اما این خیلی پرویی بود و درست نبود جیمین به خونهای که نوناش و همخونهایی های دخترش بودن بره و نمیتونست از یونگی هم این وقت شب همچین چیزی بخواد.
بهترین راه این بود بره خوابگاه و حسابی از
اجوشی خواهش کنه تا این دفعه رو کوتاه بیاد.با صدای بوق کر کنندهای به پشت سرش که ماشین مشکی رنگ آشنایی بود خیره شد.
خواست اهمیتی نده و به راهش ادامه بده اما دومین بوق به صدا در اومد و ماشین به دنبالش شروع به حرکت کرد.چشمهاش از ترس گرد شد و خواست قدمهاش رو تند کنه تا بلایی بیشتر از بیخانمان بودن براش نازل نشده، اما همون موقع صدای آشنای پسر پیچید
"جیمین منم تهیونگ، سوار شو"
با تعجب به تهیونگ که کلهاش رو از پنجره آورده بود بیرون و این رو گفت نگاه کردمگه اون نرفته بود خونهاش؟
بدون اینکه تکون بخوره ماشین جلوی پاهاش
ترمز کرد و در صندلی عقب روبه روش باز شد
"سونبه!"تهیونگ در حالیکه سعی میکرد نقشش رو به خوبی ایفا کنه نالهای کرد و سرش رو نگه داشت
"جناب کیم هنوز هوشیاری کاملشون رو به دست نیاوردن و اصرار داشتن تا اومدن شما صبر کنیم، با این حالشون نمیخوان برن خونه پدریشون و همینطور هم فکر میکردن شما جایی برای رفتن ندارین و-"قبل از اینکه سونگمین، راننده و دوست تهیونگ بخواد حرفش رو کامل کنه،
تهیونگ صداش رو بالا برد تا بیشتر از این گند نزنه به نقشهاش
"آه سرم داره میترکه جیمین!"جیمین معذب لیسی به لباش زد و خواست دهن باز کنه که دستش توسط تهیونگ کشید شد و توی ماشین افتاد
"سونبه!"
با بهت صداش زد و تهیونگ بیتوجه به اون در ماشین رو بست و بعد از حرکت ماشین با چشمهای بسته به شونه جیمینی که هیچ ایدهای نداشت چه اتفاقی در حال رخ دادنه تکیه زد!به سختی تهیونگ رو که از شونهاش آویزون شده بود روی تخت انداخت و نفسی گرفت.
مثل اینکه همیشه همه چیز همونطور که کیم تهیونگ بخواد پیش میره و جیمین حتی نتونست زمانیکه جلوی هتل بزرگ ریس ایستادن واکنشی نشون بده و همراه تهیونگ و سونگمین به داخل کشیده شده بود و بعد از اینکه از پذیرش به کمک سونگمین و کارتی که نشون داده بود گذشتن تهیونگ تمام مدت مثل یه خرس تنبلِ مست به گردنش چسبید و تونست به سختی اون رو تا اتاق بیاره.
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...