CHAPTER:9

643 109 47
                                    


(TAEHYUNG POV)

صندلی قهوه‌ای رنگ گوشهٔ سالن رو بیرون کشیدم و بعد از اینکه روش جای گرفتم سری به اطراف چرخوندم از آخرین باری که اومدم اینجا خیلی وقت میگذره و
بر عکس من تغییر زیادی نکرده...

کمی بعد صفحهٔ گوشیم رو روشن کردم و بلافاصله با پیامی از آقای مون دستیار پدربزرگ، مواجه شدم
"قربان به رستوران سر زدید؟!"
چشم غره‌ای به صفحهٔ بی‌تقصیر گوشی رفتم و با حرص مشغول تایپ شدم
" الان توی رستورانم"

واقعاً در تعجبم که پدربزرگ شخص بهتری غیر از من رو برای سر زدن به رستوران‌های با ارزشش سراغ نداشت؟

با متوجه شدن به حضور فرد دیگه‌ای سرم رو بالا دادم و به قیافه خندان و با نشاط گارسون خیره شدم.
جوری از لبخند اون دختر اخمام باز شد که حتی متوجه‌اش هم نشدم ناخودآگاه حواسم سمت اسمی که رو هتکتش هک شده بود رفت "سانا توزاکی"

اون بعد از گرفتن سفارشم لبخند درخشان دیگه‌ای تحویلم داد و خیلی زود از اونجا رفت؛
فقط امیدوارم اسمش توی حافظه ٔ مثل ماهیم بمونه و حسابی تعریفش رو پیش پدربزرگ بکنم.
حتی به ذهنمم خطور نمی‌کرد زنجیره کیم همچین کارکنانی داشته باشه!

بی‌خیال فکر کردن درباره اون دختر شدم و دوباره ذهنم از خشم و نفرتم به زن دیگه‌ای پر شد،
از اومدن اون لعنتی به عمارت دو روز گذشته بود.

حق با نونا بود اون قبلا هم همیشه توی عمارت پلاس بود اما اومدنش به طور رسمی برام کاملا غیرقابل قبوله
در عجبم چطور بهش اجازه دادن همچین‌کاری انجام بده .

من درک می‌کنم که پدر تا الان و به‌طور واقعی بعد از مادر با شخص دیگه‌ای نبود و حتی مواقعی که میخواست به خودش حال بده پای هیچکس رو به خونه باز نمی‌کرد، البته به غیر از آخری، و حق داره تا بتونه با کسی باشه، اما محض رضای خدا اون زن اول می‌خواست مخ من رو بزنه و با مثال شناختن من رفت سمت پدر و مطمئنن اگه اون هم پسش می‌زد می‌رفت پیش پدربزرگ!
اخمی به تصویر اون زن و پدربزرگ که توی ذهنم نقش بسته بود کردم.

با قرار گرفتن سفارشم سرم رو بالا گرفتم و نگاهم روی صورت معصوم گارسون خشک شد!

(WRITTER POV)
جیمین با دیدن مشتری روبه‌روش هول کرده قدمی برداشت و سعی کرد کنترل خودش رو به دست بیاره
اون کیم تهیونگ، چطور همیشه جلوش سبز می‌شد؟!

صداش رو به طور نمایشی صاف کرد و
بعد گفتن (نوش جانی)ای کمی خم شد و سعی کرد با بیشترین سرعت از اون پسر فاصله بگیره.

تهیونگ بعد از رفتنش نگاهش رو از جای خالیش گرفتن و سعی کرد حواسش رو به محتویات بشقابش بده
اون منزوی لعنتی، چرا یکسره جلوش سبز می‌شد؟



                                     ****


شیشه ماشین رو پایین داد و برای چند مین به در روبه روش خیره شد
جایی برای رفتن نداشت و هیچ خوشش نمیومد حضور نحس جنده پدرش رو تحمل کن
و ناخودآگاه به اینجا روی آورده بود
کاملا ناخودآگاه و بدون هیچ دلیلی...؟

MY HALF SUN | VMIN Kde žijí příběhy. Začni objevovat