با ورود به خونه سوکجین تکیه اش رو به دیوار داد و مشغول در آوردن کفشهاش شد و زیر چشمی به پسر که کارش رو تکرار میکرد نگاه انداخت،
بعد از تموم شدن کارش رو به نامجون که همزمان با اون کفشهاش رو در آورده بود کرد و بهش گفت که دنبالش بره.
از راه روی کوتاهی گذشتن و به نشیمن تقریبا کوچیک خونه رسیدن بلافاصله پسر بزرگ صداش رو بالا برد
"عمه من برگشتم!"
تقریبا داد زد و نگاهش رو به چهارچوب آشپزخونه که احتمال اونجا بودن زن در این ساعت زیاد بود، داد .
نامجون بعد از شنیدن صدای زنانه و کمی خشداری نگاهش رو به چهارچوب جایی که زن بیرون اومده بود داد.
نگاهش رو به برادرزاده عزیزش دوخت و با دیدن شخصی در کنارش متعجب جلو اومد،
سابقه نداشت سوکجین کسی رو همراه خودش بیاره!بعد از رسیدن روبه رو اون دو به سوکجین نگاه کرد و با سر به پسر کنارش اشاره کرد
پسر لبخندی زد و به سمتش چرخید"عمه ایشون یکی از شاگردای منه و لطف کرد و امروز من رو رسوند...نامجون شی این خانوم مهربون که میبینید عمه بنده اس"
نامجون با اتمام جمله کراش عزیزش تعظیم نود درجه ای کرد و تلاش در مودب بودنش رو ادامه داد
"کیم نامجون هستم از آشناییتون خوش.."
قبل از کامل شدن جمله اش صدای جیغ ذوق زده ای بلند شد و نتونست جمله اش رو تموم کنه!!با بهت به دختر بچه مچاله شده توی آغوش دبیرش خیره شد و متوجه ضربان شدید قبلش که باعث شده بودن تمام بدنش نبض بزنه نشد!
یعنی روی یه مرد متاهل کراش زده؟!دختر بچه جوری گردن مرد رو چسبیده بود که انگار
ده سال از آخرین دیدارشون میگذشت،سوکجین به زور کمی اون رو به عقب هل داد و سعی کرد از خودش جداش کنه
دختر کمی عقب ایستاد و با ناراحتی لب زد"دلم برات تنگ شده بود چرا..چرا نیومدی دنبالم؟ میدونی چنقده نالاحت شدم ؟"
پسر دستی به سرش کشید و بوسه ای رو گونه اش
گذاشت
" تو که میدونی چنقده این روزا سرم شلوغه برای همین باید مثل یه دختر بزرگ رفتار کنی... نکنه میخوای بیشتر از این اذیت بشم؟!"دخترک که بنظر کمی دلش به حالش سوخته بود
سری به چپ و راست تکون داد و لبخندی زد .
تازه متوجه پسر بلندی که کنار اوپاش ایستاده بود و رنگش مثل گچ شده بود شد!"اوپا، اون کیه؟!"
سوکجین تازه متوجه نامجونی شد که با رنگ پریده به کفپوش خیره شده بود"نامجون شی"
بنظر میومد پسر توی این دنیا نیست پس برای دوم صداش زد و ایندفعه نامجون با قیافه گیج بله ای گفت
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...