آهی کشید و بعد از نوشیدن کمی مارتینی گفت
"خب عالی شده، یه مشت بازندهٔ رد شده دور همیم!"با چیزی که توی ذهنش اومد نگاهش رو از نامجون و تهیونگ گرفت و به کنارش جایی که هوسوک بود داد
"تو رو کی کراش داری؟"لحظهای چشمهاش از حرف دختر گرد شد و به سرفه افتاد
"چی میگی دیوونه!...هیچکسو ندارم."
با واکنشش تهیونگ که تعجب کرده بود به جلو خم شد
"واقعا یکیو داری هوسوک؟"با غضب لیوان رو روی میز کوبوند
"نه، معلومه که نه!"
هر سه که شکی به دلشون افتاده بود اخم کردن و فعلا بیخیالش شدن.لیسا دوباره گارسون رو صدا زد و شیشهٔ دیگهای از مارتینیای که کمتر کسی میخورد، سفارش داد.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
"نامجونا ساعت دهِ اگه الان برم خونه مامانو بابا کونمو پاره میکنن، میشه امشبو اینجا بمونم؟"نامجون سری به نشونه مثبت تکون داد
"آره حتما طبقه دوم نو سازه و اتاقاش تقریبا دست نخوردن...توی وی ای پی بمون."
دختر تشکری کرد و گیلاسش رو سر کشید"منم حوصله خونه رفتن ندارم، همینجا میمونم."
تهیونگ گفت و چیزی از اخمهاش محو نشد
هوسوک که خوشش اومده بود گفت"پس منو نامجون هم میمونیم!"
لیسا به سرعت موافقت کرد و گفت که این شکلی عالی میشه.
نامجون و تهیونگ هر دو تاشون بخاطر رد شدن از طرف کراششون کمی بیحوصله بودن و حتما بودنشون کنار همدیگه حال اونها رو هم بهتر میکرد.نامجون شاتش رو مزه کرد و به یاد روزی که با سوکجین گذرونده بود افتاد؛
(فلش بک ساعت چهار بعد از ظهر)
از صدای داد بلندش ترسید و رشته کلام از دستش در رفت، با نگاه متعجبش به سوکجین که کلافه بنظر میرسید خیره شد و تیر کشیدن قلبش رو حس کرد
"چطور به خودت جرئت میدی همچین چیزی رو به زبون بیاری؟ من معلمتم، معلم! یه بچه بازم نیستم چه فکری راجبم کردی؟"
سوکجین سعی کرد خودش رو آروم کنه و ساکت شد.از همون روز اول هم میدونست همچین اتفاقی میوفته و جلوش رو نگرفته بود پس بهتر بود باهاش مدارا کنه و همه چیز رو سر پسر نوجوون خالی نکنه...
با غیظ پوشهاش رو برداشت و بی هیچ حرفی به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد.
(پایان فلش بک)ساعت کمی از یک شب گذشته بود و بعد از کمی رسیدگی به کارهای کلاب قدمهای خسته اش رو به بالا کشید و در اتاقی رو که دوستهاش یک ساعت پیش رفتن تا در اون بخوابند باز کرد.
بعد از مست شدن لیسا هوسوک و تهیونگ اون رو به طبقه بالا بردن و با راهنمایی نامجون به سمت اتاقی که تخت بزرگی برای سکس های گروهی داشت رفتند و هر سه تا همونجا خوابیدن.
BINABASA MO ANG
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...