مرد در رو آروم بست و با شنیدن اصوات مختلفی که از داخل نشیمن شنید حدس زد هر دو در حال تماشای فیلم باشن این مدت هر وقت نامجون و سوکهیون با هم خونه میموندن کل روز رو جلوی تلویزیون لم میدادن و انواع فیلم هایی که حتی برای سن خواهرش مناسب نبودند، میدیدن.
با وارد شدنش به نشیمن نامجون از پشت کاناپه به پشت و چرخید و با لبخند زیباش که زندگیش رو از دوباره ساخته بود گفت
"جاگیا... خوش اومدی، شام خوردی؟"سوکجین مثل همیشه لبخند ریزی از جاگیا گفتن دوست پسرش روی صورتش نقش بست و به یاد تمام متلکهایی که دوستای نامجون بهش مینداختن افتاد
سری تکون داد"آره خوردم... ملکهٔ زیبای من چطوره؟"
با نگرفتن جوابی نزدیک تر رفت و توی صورت
خواهرش خم شد
"سوکهیونا؟"دختر که مثل هیپنوتیزم شده ها به صفحه تیوی زل زده بود جوابی نداد و اینبار نامجون با فشردن دکمه استاپ اون رو به دنیای واقعی برگردوند
"یاا اوپا نمیبینی دارم نگاه میکنم ؟"
پسر با اشاره چشم جواب داد
"اول جواب جاگیای منو بده"بدون اینکه سر برگردونه سرسری گفت
"خوش اومدی اوپا. منم خوبم حالا لطفا برو کنار چون اگه واقعا اسنیپِ عوضی، دامبلدور(شخصیت های سری فیلمهای هری پاتر) رو بکشه؛ نمیبخشمت!"
پسر ابرویی از جدیتش بالا داد و با سری از تأسف به سمت اتاق خوابش راه افتادنگاهی به قامت سوکجین که در حال آماده کردن یونیفرم سوکهیون بود انداخت و آروم اسمش رو زمزمه کرد.
"جانم؟"
نامجون با نشستن روی تختخواب دستی به روش کشید
"میشه بشینی؟"پسر بلافاصله کنارش جای گرفت و نگاه کنجکاوش رو به چشماش داد
"هفته پیش به سوکهیون درباره نقاط خصوصی
بدن توضیح دادم و-"
"و چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟"پسر با تندی پرسید و پاهاش با نگرانی روی زمین ضرب گرفت
"امروز وقتی رفتم دنبالش گفت معلم جدیدش بدنشو لمس کرده..."
مرد شوکه از جاش پرید و با چشمهای خیس بهش خیره شد
"خدای من... اون عوضی... اون با خواهر من... با سوکیهونِ من...نامجونا سوکهیون کجاست؟؟ چرا زودتر بهم خبر ندادی؟؟ باید بهم زنگ میزدی باید حواسمو جمع میکردم چطور تونستم اینقدر ازش غافل بشم..."نامجون دستش رو که به دور سرش گرفته بود و باهاش ضربه هایی به خودش وارد میکرد گرفت و سوکجین رو به سینه اش فشرد
"آروم باش عزیزم، هیچی تقصیر تو نیست... هیون هم حالش خوبه، خودت دیدیش مگه نه؟ با همدیگه حلش میکنیم"
پسر بعد از چند مین بالاخره آروم گرفت و از آغوش معشوقش بیرون اومد"باید زنگ بزنم به مدرسه اش. چطور تونستن همچین روان پریشی رو استخدام کنن باید مدرسهاش رو عوض کنم... خدای من بچه های دیگهای هم بودن باورم نمیشه! من اون حرومزاده رو میکشمم"
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...