بعد از خوردن زنگ آقای یو درحالیکه وسایلش رو جمع میکرد (خسته نباشید)ای گفت و از کلاس خارج شد.
یونگی به پسر بلوند کنارش که در حال جمع کردن وسایلش بود، نگاه کرد.
نفسش رو کلافه بیرون داد و سعی کرد توجه
جیمین رو جلب کنه
اما اون تا بحال برای آشنایی با هیچکسی پیشقدم نشده بود و این کار کمی عصبیش میکرد.جیمین بعد از شنیدن صدای پوفِ کلافهٔ همکلاسیش سرش رو آروم بالا آورد تا ببینه
چی باعث عصبانیت این پسر یخی شده!
یونگی از توجه اش خوشحال شد و بدون اخلاف
وقت دستش رو جلو برد
"من مین یونگیام"اول به دست دراز شده اش و بعد هم صورت سردش
که حالا بنظر گرم و صمیمیتر دیده میشد خیره شد و برای معرفی دست راستش رو بالا آورد
"پارک جی_جیمین هستم"دست کوچیک مقابلش رو کمی فشرد و (خوشبختم)ای زمزمه کرد
جیمین برای حفظ ادب خواست کلمهای که پسر گفته بود رو تکرار کنه اما مثل همیشه مشکلش گریبانگیرش شد و نتونست جملهاش رو درست بیان کنه،
که قبلش صدای آشنا و ترسناکی بلند شد.
"پسر کوچولوِ منزویمون باز ز_زبونش گرفت؟"سعی کرد با در آوردن ادای پسر مسخرش کنه و باعث خنده افرادی، که روی میزی که جلوشون نشسته بودند ،شد.
جیمین باز هم سر به زیر انداخت و سعی کرد با پلک زدن از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه؛ باز هم بخاطر این
چیزهای تکراری ناراحت شده بود...یونگی با دیدن عکسالعمل بغل دستیش چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید،
متوجه لکنتش توی مکالمه کوتاهشون شده بود اما فکر میکرد بخاطر استرس و دستپاچگیِ کاملا مشهود پسره ولی مثل اینکه حدسش اشتباه بود.اما این موضوع هم به بقیه این حق رو نمیداد اینطوری اون پسر کوچولوِ بلوند رو اذیت کنند؛
چشم غره ای به پسر احمقی که اون حرف رو زده بود رفت و زیر لب (عوضی)ای زمزمه کرد.دوباره نگاهش رو روی پسرک لرزون چرخوند که هنوز هم سر به زیر داشت و مشغول بازی
با آستینهای ژاکت گشادش بود.بی اختیار به مچ دستش چنگ زد و جیمین از شدت شوک همراهش بلند شد!
پوزخندی زد و برای رد شدن، با دست کانگمین احمق رو که هنوز هم دست از مسخره کردن جیمین برنداشته بود، کنار زد و همراهش به طور واضحی که همه بشنوند گفت
"گمشو اونور"کانگمین از رفتار گستاخانه پسر انتقالی تعجب کرد و صورتش از عصبانیت قرمز شد.
اون احمق تازه از راه رسیده چطور به خودش جرئت میده جلوی همه اینطور باهاش حرف بزنه؟!قبل از اینکه قدمی برداره با دو دست به یقه اش چسبید و جلو کشیده اش و توی صورتش داد زد
"چه زری زدی حرومزاده؟"مونعنایی بدون اینکه تغییری توی صورت خونسرد و بی حسش به وجود بیاد
جمله اش رو تکرار کرد و بدون اینکه فرصتی
به اون عقب افتاده بده دستاش رو از یقهاش جدا کرد
و با چنگ زدن دوباره مچ بغل دستیش اون رو همراه خودش به بیرون کشید.و کانگمین متعجبتر و شاید هم ترسیدهتر از اون
بود که دنبالش بره...فکرش رو هم نمیکرد که توی اولین روز مدرسه با همچین احمقهایی روبه رو بشه.
آدمای بیعقلی که فکر میکنند دنیا دور اونها میچرخه و بدون اونها وجود نداره...وقتی به خودش اومد که صدای نفس زدن های بلندی رو شنید ایستاد،
اخم کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد!وقتی نگاهش به دستش که همچنان مچ همکلاسیش رو نگه داشته بود افتاد متوجه همه چیز شد!
لعنتی به خودش فرستاد و به پشت سر خودش جایی که اون ایستاده بود برگشت؛
مچ دستش رو که هنوز توی پنجه هاش بود رو رها کرد و کمی خم شد تا بتونه صورت پسر رو که به زمین خیره بود، ببینه ." هی حالت خوبه؟...من... من متاسفم اصلا حواسم
نبود ک-"
وقتی دید واکنشی نشون نمیده کمی اخم کرد وجلو تر رفت
"هی پسر تو..."با شنیدن صدای گریه پسر که بلند تر شده بود و تازه الان متوجهاش شده بود حرف تو دهنش ماسید و رشته کلام از دستش در رفت!
با نگرانی چونش رو با دست بالا آورد.با دیدن گونه های خیس جیمین متعجب قدمی به عقب برداشت.
از کی گریه میکرد؟! و دقیقا به چه دلیلی؟!(نکنه بخاطر اینکه محکم دنبال خودم کشیدمش
دردش اومده؟!)یونگی با تعجب پلک زد ، نمیدونست که چرا اشک میریزه و از طرفی هم اصلا نمیدونست
توی همچین موقعیتی با فرد مقابلش چطور رفتار کنه.خواست دوباره حالش رو بپرسه که پسر دستش که هنوز هم روی چونه اش بود رو رو آروم کنار زد و با آستین های ژاکت گشادش سعی کرد چشم ها و گونه های خیسش رو پاک کنه.
"خو_خوبم ممنون یو_یونگی شی"آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صداش بیشتر از این نلرزه میخواست متشکر بودنش رو به پسر نشون بده.
"ای_این اولین باره ک_کسی همچین کا_ کاری برام ان_ انجام میده خ_ خیلی ممنونم"
به سختی جمله اش رو به پایان رسوند و نفس عمیقی کشید؛
هنوز هم نمیتونست توی صورت پسر انتقالی نگاه کنه بدون هیچ دلیلی، پس باز هم سر به زیر انداخت.لبخندی از رفتار پسر روی صورت مونعنایی شکل گرفت که زود خوردش.
باز هم به خودش اعتراف کرد که موجود روبه روش بیش از اندازه مظلوم و دوست داشتنیه! طوریکه توی دو ساعت آشنایی باهاش، بهش پیبرده بود.برای اینکه جو رو عوض کنه و احساس راحتی بینشون به وجود بیاد با لحنی که کمی صمیمی به نظر میومد
البته از نظر خودش، پرسید"میتونی راه غذا خوری رو بهم نشون بدی؟"
"ح_حتما"
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...