پسر همونطور که مثل همیشه نگاهش به کاشی های رنگ پریده کف زمین بود ظرف نهارش رو به سینه اش میفشرد.
دیروز مادرش بعد از یک مدت طولانی به دیدنش
اومده بود؛
اون همیشه بعد از دیدن اون زن جون تازه میگرفت و خوش بینانه به همه چیز امیدوارم میشد.اون مثل اکثر اوقات با خودش مقدار زیادی
غذا آورده بود
و جیمین مقداریش رو برای امروز نگه داشته بود.
برای رسیدن به مکان مورد نظرش و خوردن دستپخت مادرش هیجان زده بود.البته تنها این نیست الان میتونست بگه برای اولین بار توی عمرش یک دوست واقعی داره!
و اون شخص یونگی هیونگشه همون پسر انتقالی
و جدیدی که کنارش میشینه.بخاطر وجود اون در کنارش توی اولین هفته مدرسه بیشتر از هر سال دیگهای احساس خوشحالی میکرد.
نه اینکه همیشه مورد آزار قرار بگیره اینطور نبوده اون
تا اواخر دبستان زندگی آرومی داشت؛با اینکه دوستی نداشت اما با اون هم مثل بقیه رفتار میشد. اما هر چه بچه ها بزرگتر میشند ذات بدتری به خودشون میگیرن!
بعد از دعوا یونگی با کانگمین توی اولین روز مدرسه کسی جرئت نکرده بود خودش رو باهاش درگیر کنه.
با اینکه یک هفته از اومدن یونگی میگذشت هم سالهای جیمین که بیشتر از همه اذیتش میکردند گ
کم کم دست از سرش برداشته بودن
چون به طرز عجیبی از دعوا کردن با یونگی واهمه داشتن...اونها میگفتن خیلی ترسناکه درحالیکه جیمین اصلا همچین فکری نمیکرد،
یونگی ممکنه ظاهر سرد و بی روحی داشته باشه اما واقعا مهربونه و از کسی که تازه یک هفته از شناختنش میگذشت محافظت میکرد.با حس برخورد به شخصی از فکر کردن درباره اون پسر دست برداشت.
خواست عذرخواهی کنه که باز هم صدای آزار دهنده کانگمین توی گوشش پیچید
"نکنه همراه زبونت اون چشم های مزخرفت
هم از کار افتادن؟"از دیدنش به حد کافی متعجب بود اما جمله اش متعجب ترش کرد!
چشم های مزخرف؟! این زیادی بی حرمانه نبود؟ اون تا حالا تعریف های زیادی درباره خوش فرم بودن چشم هاش شنیده بود!
با این حال میدونست که مقابله با کانگمین فقط همه چیز رو بدتر میکنه و اینکه تا الان کاری بهش نداشته بود جای شکر داشت دو لا شد و زیر لب (ببخشید)ای زمزمه کرد.برای خود کانگمین هم تعجب آور بود که توی هفته گذشته باهاش بازی نکرده بود، اون به عروسک بازی با اون پسر معروف و معتاد بود.
میدونست همه اینها تقصیر احمقی به نام مین یونگیِ و مطمئنن الان دیدن جیمین یک معجزه الهیِ که باید به خوبی ازش استفاده میشد!دستش آروم بین موهای ابریشمش خزید و به یکباره به بالا کشیده اشون بخاطر درد وحشتناکی که توی پوست سرش بوجود اومد همراه دست پسر مقابلش سرش رو بالا برد.
ČTEŠ
MY HALF SUN | VMIN
Fanfikceدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...