Prologue

11.9K 1.1K 52
                                    

جئون آرورا به بطری وودکا داخل دستش خیره شد، این سومین بطری‌ای بود که داشت مینوشید.

اون معتقد بود که الکل میتونه دردهاش رو برطرف کنه حتی اگه موقتی باشه؛ به همین امید دو بطری وودکا رو بدون فکر سر کشیده بود ولی هنوزم درد داشت....

چرا از یادم نمیره؟ چرا؟

وقتی که اون سخت تلاش میکرد تا دردهاش رو فراموش کنه همزمان برادرش یعنی جئون جونگکوک در تلاش بود تا پیداش کنه.

جئون جونگکوک و جئون آرورا تو مدرسه به عنوان خواهر و بردار شیطانی معروفن، خب یجورایی بدترین افردا مدرسه به شمار میرن. درست همونطور که انتظار میره جفتشون همدیگه رو خیلی دوست دارن و به هم اعتماد زیادی دارن.

ولی الان آرورا به حس خودشم شک کرده بود. دیگه به مزخرفاتی که به عنوان ′دوست داشتن′ ازشون یاد میکردن اعتقادی نداشت، اون اعتمادش رو از دست داده بود.
این چیزی بود که اذیتش میکرد....

هرچیزی که امروز دیده بود باعث شد همچین حسی به برادرش که نزدیکترین فرد توی زندگیش بود داشته باشه.

اون الان آرورای همیشگی نبود، دختری که کسی جرئت نمیکرد باهاش مخالفت کنه.

اون دیگه قوی نبود، اون صدمه دیده بود و الان آسیب پذیر شده بود.

آسیب پذیر بودن....کلمه ای که هیچوقت با اسم آرورا توی یه جمله نمیومد.

با عصبانیت اشک‌هایی که رو گونه‌اش سرمیخوردن رو پاک کرد.

همه ی اینا به خاطر جونگکوک بود!
آره همش تقصیر اون بود، برادری که روزی از جونش هم بیشتر دوسش داشت و حالا با تمام وجود ازش متنفر بود!

_چقد خوردی دیوونه؟! بو گند الکل گرفتی..

جونگکوک همونطور که بطری الکل رو از دستش میگرفت بهش تشر زد.

انقد ذهنش مشغول بود که متوجه حضور برادرش نشد.

از این طرف جونگکوک خوشحال بود که بالاخره پیداش کرده، اون لعنتی در حد مرگ نگرانش کرده بود!

آرورا با تمسخر خندید.

_اووه چقدم که برات مهمه، شک ندارم اگه مرده بودمم برات مهم نبود پس چرا راحتم نمیذاری و نمیری پی خوشگذرونیت؟؟

تن صداش رفته رفته بلند تر میشد و این باعث شد که توجه چندتا از مشتری‌های بار به اون‌ها جلب بشه. بعضیا با کنجکاوی و بعضیا با آزردگی بهشون نگاه میکردن.

_این چرتوپرتا چیه میگی انقد خوردی مخت از کار افتاده معلومه که تو برام مهمی احمق اگه نبودی پس اینجا چیکار داشتم؟

_واقعا؟

با نیشخند روی لباش پرسید و ابروش رو بالا انداخت.

_مدرک نیاز داری؟

جونگکوک با شوخی گفت، چون حرف‌های دختر رو جدی نگرفته بود. به هرحال اون مست بود دو ساعت بعد که اوضاعش میزون میشد هیچکدوم از اینا رو یادش نمیومد.

_پس اونو بده به من ،تهیونگو بده به من!

ثانیه‌ای نکشید که نفس جونگکوک توی سینه‌اش حبس شد.

حالا میفهمید که چرا خواهرش اینطور رفتار میکنه.

اون هر چیزی که اتفاق افتاده بودو دیده بود.

the story belongs to TaeNiaV

𝐌𝐘 𝐒𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑'𝐒 𝐂𝐑𝐔𝐒𝐇 |𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕|Where stories live. Discover now