پارت سوم (آروم باش!)
_ (خانم...)
با يه هيجان عجيبی به اون صحنه خيره شده بودم. حالا بايد چی کار ميکردم؟ بايد ميرفتم جلو؟ يا همونجا واميستادم؟ يعنی متوجه من نشده؟
_ (تشريف بيارين لطفاً)
پس چرا بلند نمیشه؟ نمیخواد منو ببینه؟ نکنه من بايد کاری ميکردم؟ شايد منتظر بود من برم پيشش...
_ (لطفا!)
با اجبار اون زن بهزور پاهام از زمين کنده شد. با تعجب برگشتم سمتش. دستش رو برده بود پشتم و محکم هلم میداد تا راه بیوفتم.
_ (اتاقتون از این طرفه)
رسما داشت منو با خودش ميبرد. دوباره نگاهی به بابا کردم. از جاش کوچيکترين تکونی نخورده بود. یعنی متوجه ما نشده بود؟ یا اینکه نمیخواست منو ببینه؟
_ (خانم)
ديگه حسابی جوش آورده بودم. دستش رو محکم پس زدم و سرجام ايستادم.
يهو لامپ خونه قاطی کرد. هی خاموش و روشن ميشد و وز وز ميکرد. به خاطر من بود. چون عصبانی شده بودم. حتی شعلههای شومينه هم بيشتر شده بود.
چیزی راه گلوم رو بسته بود، که حتی با فرو دادن آب دهنم هم برطرف نمیشد. تو اون لحظه، با اون همه احساس خشم و عصبانیت و بغض، ميتونستم تو يه چشم بهم زدن کل خونه رو به آتيش بکشم، ولی يه حسی مانعم شد.
نفس عميقی کشيدم؛ و همین باعث شد اشکهام پشت سر هم روی صورتم جاری بشن و من به خاطرشون از اون حجم از سنگینی نجات پیدا کنم.
درحالی که به بابا خيره بودم يه قدم به عقب برداشتم، و بعد بدون هيچ ترديدي، صورت خیسم رو پاک کردم و با سرعت زیادی رفتم سمت پلهها.
اون زن هم همراه من اومد ولی قبل از اینکه بهم برسه رفتم تو اولین اتاق و در رو محکم پشتم کوبیدم.
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر دلم میخواست وحشی و مرگبار باشم، تا کسی جرئت نکنه منو آزار بده. ولی آتیش خشمم چند دقیقهایی بود که جاش رو به کوهی از درد داده بود. چشمام رو بستم و واسه خودم زمزمه کردم:
_ نه. من همچین آدمی نیستم. من موجود شروری نیستم. من باید یه دختر عادی باشم. من باید عادی باشم. من قول دادم.
اینا رو برای خودم تکرار کردم و به بغضم اجازه دادم بباره، تا حداقل نفس پر دردم، بین اون همه فشاری که روی قفسه سینهام حس میکردم، فرصتی واسه رفت و برگشت پیدا کنه.
تا اینکه بلاخره تلاشم جواب داد و از اون همه عذاب فقط سردرد برام باقی موند. خودم رو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم و منتظر شدم تا همون یه ذره درد هم از بین بره.
با تصور چیزهایی که توی این چند دقیقه اتفاق افتاده بود، یهو وسط بغض خندهای بیجون روی لبام نشست. بيچاره من! چه فکرايی برای خودم کرده بودم. چه داستانايی سرهم کرده بودم.
فکر ميکردم وارد خونهای ميشم که چند نفر منتظرم هستن. با آدمايی رو به رو ميشم که کاملا با من غريبهان. يه خانواده رو ميبينم که شايد از پیدا شدن یهویی من شوکه شده باشن ولی دوست دارن منو بشناسن. بیشتر از همه بابام. فکر میکردم همون لحظهایی که میبینمش میتونم به اندازهی تمام این مدت دوری و حسرت، محکم بغلش کنم و گریه کنم. اما بازم فقط خودم موندم و خودم.
اينطور که بوش ميومد قرار بود همون روال قديمی طی بشه. تنهايی و قفس و حصار. فقط قفسم عوض شده بود. قبلا یه کليسا تو ناکجاآباد، حالا اينجا، يه خونه تو ناکجاآباد.
يهو فکری به سرم زد که باعث شد چشمام سریع باز بشن. ولی خیلی زود منصرف شدم. آخه به خودم قول داده بودم هيچ کار عجيب غريبی نکنم. اما فکرش بدجور داشت وسوسهام ميکرد. به خاطر همین سریع از جام پریدم. «فقط چند دقيقه... در حد يه فوضولی ساده... باشه؟»
به خودم قول دادم، و همون لحظه چشمام رو روی هم گذاشتم. تمرکز کردم و سالن پايين رو با تمام جزئيات، توی بُعد ذهنی خودم تجسم کردم، و بعد، يهو فضای اطرافم جون گرفت.
من دقيقا پشت مبل جلوی شومینه ايستاده بودم ولی بابا ديگه اونجا نبود. احتمالا چون هیچ تصویری ازش نداشتم، نمیتونستم ببینمش. سعی کردم توی ذهنم تجسمش کنم تا بتونم توی خونه پيداش کنم ولی هيچ خاطرهای ازش نداشتم، چهرهش اصلا يادم نميومد.
تو همين فکرها بودم که يهو صدایی از دور، توی اون خونهی خالی و بزرگ اکو شد.
تهیونگ _ سهرین...
سریع برگشتم سمت صدا ولی کسی رو اون سمت نديدم. تا اینکه صدا دوباره از یه طرف دیگه خونه توی فضا پیچید و به گوشم رسید:
تهیونگ _ سهرین...
دوباره چرخیدم سمتش، ولی بازم کسی رو ندیدم. یهو چیزی به یادم اومد. این صدا خیلی برام آشنا بود. صدای همون پسره که بیرون خونه دیده بودمش. آره... خودش بود.
يهو ترسی تو دلم نشست. من الان توی دنیای واقعی نبودم، همهی این اتفاقها داشت توی ذهنم پیش میرفت. دور خودم چرخيدم تا بتونم منبع صدا رو پيدا کنم ولی غیر خودم هیچکس نبود. یعنی اون پسر تونسته بود وارد ذهنم بشه؟ اما چطوری؟
تا چشمام رو بستم و خواستم برگردم توی اتاقم دوباره اون صدا رو شنيدم. ولی این دفعه خیلی آروم و یواش، دقیقه دم گوشم.
تهیونگ _ سهرین.
نفسم بند اومد. انگار اون درست پشت سرم ایستاده بود. بهزور آب دهنم رو قورت دادم و با ترديد برگشتم...
YOU ARE READING
Lost | گم شده
Fantasy[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...