پارت شانزدهم: پیوند
جونگکوک نفسش رو خیلی تند بیرون فرستاد و دوباره با صدایی پر از خشم ازم پرسید:
جونگکوک _ بگو کجایی!؟
باورش برام سخت بود که اون داره اینطوری باهام حرف میزنه. به خاطر همین کمکم هیجانی خفقانآور که اصلا خواستنی نبود وجودم رو پر کرد.
به ذهنم فشار آوردم که بتونم جوابی براش پیدا کنم اما همون لحظه صدایی رو از کنارش شنیدم.
جیمین _ بده به من ببینم! انگار داره با نوکرش حرف میزنه...
و بعد صدای جیمین رو واضحتر از قبل شنیدم که گفت:
جیمین _ الو...
اون موقع بود که بلاخره جرئت پیدا کردم واسه حرف زدن؛ و با لحن ناباورانهایی پرسیدم:
_ میشه بهم بگی چی شده؟
جیمین _ اول بگو کجایی تا خیالمون راحت بشه.
_ خونهی یکی از دوستام...
جیمین _ آدرسش رو بده و همونجا بمون تا ما برسیم.
_ خیلی خب...
آدرس خونهی جینا رو به جیمین دادم و خیلی طول نکشید که اونا رسیدن. به محض باز شدن در، جونگکوک که معلوم بود به شدت عصبانیه، زودتر از جیمین وارد خونه شد. اما تا من رو دید انگار آب سرد ریختن روی آتیشش. خیلی زود با آرامشی که انگار کل بدنش رو فلج کرده بودن، خودش روی یکی از مبلهای خونه انداخت.
احساس رنجشی که از جونگکوک داشتم خیلی زود با دیدن این صحنه عوض شد. اون به طور عجیبی پریشون به نظر میومد؛ و این یعنی من معنی خشم و ناراحتی اون رو اشتباه متوجه شده بودم. اون واقعا نگران من شده بود. به خاطر همین با لحن احمقانهایی گفتم:
_ ببخشید... انگار واقعا براتون دردسر درست کردم.
جیمین _ واسه ما که نه ولی تقریبا بابات رو سکته دادی. فکر میکرد دزدیدنت. بیچاره نمیدونی چه حالی داشت...
این چیزی که داشت تعریف میکرد شباهت عجیبی با حال الان جونگکوک داشت. انگار اون هم یه سکتهی ناقص رو رد کرده بود. و با این فکر یهو خندم گرفت.
YOU ARE READING
Lost | گم شده
Fantasy[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...