Part 11: Like Mama

327 52 2
                                    

پارت یازدهم: مثل مامان

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارت یازدهم: مثل مامان

آروم از بطری کنارش، لیوان مشروبش رو پر کرد. کمی ازش خورد و بعد یه سیگار روشن کرد. این به احتمال زیاد مقدمه چینی بود برای حرف‌هایی که میخواست بزنه، ولی انگار به زمان بیشتری احتیاج داشت، چون بلافاصله بعد از تمام شدن سیگار اول، دومی رو روشن کرد و بعد بلافاصله از جاش بلند شد.

لحظه‌ای مردد موند و بعد در حالی یه پاکت زرد رنگ رو از اون طرف میز برمیداشت گفت:

بابا _ این زندگی... چیزی نبود که برات میخواستم. من میخواستم خوشحال باشی، میخواستم صحیح و سالم باشی، میخواستم آروم و عادی زندگی کنی...

همراه اون پوشه به سمتم برگشت و گفت:

بابا _ هنوزم همین رو برات میخوام. به خاطر همین تصمیم گرفتم که برت گردونم پیش خودم، تصمیم گرفتم یه زندگی عادی برات درست کنم، و...

به پاکت اشاره کرد و گفت:

بابا _ اینو برات آماده کردم، چون فکر میکردم میتونی مثل مادرت باشی. میتونی در عین خاص بودنت عادی زندگی کنی. ولی الان...

_ مثل مادرم!؟

با سوال یه دفعه‌ای من برای لحظه‌ای رنگ از روی صورتش پرید. حرکات نامفهوم لباش رو به وضوح میدیدم. دوباره نگاهش افتاد پایین و حرفی که داشت میزد رو دیگه ادامه نداد. فقط به جاش پاکت رو گذاشت تو بغل من و پشتش رو کرد بهم.

درحالی که فکرم درگیر مادرم و چیزی که بابا در مودرش گفته بود شده بود، نگام به پاکت افتاد. روش علامت یه موسسه رو داشت. کمی که گذشت برگشت و گفت:

بابا _ بازش کن... واسه توئه.

پاکت رو باز کردم و توش سرکی کشیدم. یه سری فرم داخلش بود. تا آوردم‌شون بیرون دیدم برگه‌های مخصوص ثبت نامه. آرم "دانشکده‌ی هنر" روی تمام برگه‌ها بود. در حالی که ابروهام از روی حیرت بالا رفته بود گفتم:

_ میخواین منو جایی ثبت نام کنین؟

بابا نفس عمیقی کشید و گفت:

بابا _ اره. تو باید از این به بعد یه زندگی معمولی داشته باشی. مثل سانا... مثل بقیه آدمای عادی...

Lost | گم شدهWhere stories live. Discover now