Part 14: Surprise!

304 46 2
                                    

پارت چهاردهم: سوپرایز!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارت چهاردهم: سوپرایز!

ساعت پنج و نیم صبح، نگران و عصبی روی تخت دراز کشیده بودم. باورش برام سخت بود ولی همش توی فکرم در حال نقشه کشیدن برای نزدیک شدن به اون سه تا بودم.

همه چیز به طور عجیبی قاطی شده بود. حضور تهیونگ توی رویاهام، احساسی که به جیمین داشتم، کاری که با جونگ‌کوک کرده بودم... چه بلائی داشت سرم میومد؟ چرا اینجا انقدر عجیب بود؟

کم کم داشت هوا روشن میشد. با اینکه نخوابیده بودم ولی استرس زیاد بهم انرژی میداد. از جام بلند شدم و تو سریع‌ترین زمان ممکن آماده شدم.

بارونی و کلاه بافتنی مشکیم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.

بابا بیدار شده بود و توی سالن شرقی داشت با موبایل صحبت میکرد. تا من رو دید اشاره کرد که بشینم و صبحانه بخورم.

بابا _ پس منتظرتونم...

سانا _ صبح بخیر.

صدای خواب‌آلود سانا رو از پشت سرم شنیدم. روی صندلی همیشگیش نشست و یه تیکه نون برداشت. وقتی بابا تلفن رو قطع کرد، بلافاصله برگشت سمت ما و گفت:

بابا _ دخترا... چند روز دیگه مهمون داریم.

سانا _ باز کی قراره بیاد؟

بابا گوشی رو گذاشت رو میز و گفت:

بابا _ دوستای منن. واسه تولد سه‌رین میان.

سانا _ چی؟ تولد؟ اینجا؟... هوووف...

از جاش بلند شد و همین طور که با عصبانیت میرفت سمت اتاقش گفت:

سانا _ اصن من برمیگردم سئول. اشتباه کردم اومدم اینجا.

بعد دور شدن سانا، فرصتی شد که سوال‌هام رو ازش بپرسم:

_ واقعا میخوایین واسه من تولد بگیرین؟

بابا دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:

بابا _ لازم نیست نگران چیزی باشی. اتفاقی که قراره بیوفته یه جشن بزرگ لازم داره ولی الان وقتش نیست. جشن ما یکم فرق داره. مهمونایی که دارن میان در اصل از دوستای مادرت هستن. یه جورایی شبیه اون هستن. ازشون خواستم شب تولدت اینجا باشن تا تو تنها نباشی.

با شنیدن حرفای بابا تمام افکارم بهم ریخت. انگار اون هم فهمیده بود، چون فشار دستاش بیشتر شد.

بابا _ گفتم که لازم نیست بترسی. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیوفته.

_ پس... اونا برای چی دارن میان؟

بابا _ گفتم که... دارن برای کمک به تو میان. اونا میتونن یه کاری کنن که تو دیگه اذیت نشی. میتونن کاری کنن که بعدش تو یه آدم معمولی باشی و یه زندگی معمولی داشته باشی.

حرفاش هربار داشت عجیب‌تر از قبل میشد. آروم خندید و گفت:

بابا _ بهت که گفتم... تو از پنج شنبه شب، قدرتی پیدا میکنی که حتی فکرش رو هم نمیکنی. ولی این قدرت خیلی خطرناکه. به خاطر همین من باهاشون صحبت کردم. اونا هم یه راهی پیدا کردن که این قدرت همون شب ازت گرفته بشه. یعنی تو آزاد میشی.

_ چی!؟

بابا _ تو دیگه میشی یه آدم معمولی. دیگه هیچ کس نمیاد سراغت. دیگه از کابوس و خواب و رویا خبری نیست. میتونی برای همیشه پیش ما زندگی کنی... بین مردم باشی... این همه عذاب نکشی...

هجوم فکرهای مختلف باعث شد سرم گیج بره. یهو با صدای بابا به خودم اومدم.

بابا _ سه‌رین... سه‌رین... حالت خوبه؟ چی شدی؟

نمیدونم چرا ولی یهو احساس ترس و ناامنی تمام وجودم رو گرفت. کیفم رو از روی صندلی کنارم برداشتم و از جام بلند شدم.

_ بیرون منتظرتونم...

صدام به‌زور به گوشم خودم رسید. جلو چشمای نگران بابا راه افتادم سمت در. پله‌ها رو که اومدم پایین، یهو بغض راه گلوم رو بست.

انتظار همچین چیزی رو نداشتم. بابا حسابی قافل گیرم کرده بود. چقدر راحت در موردش تصمیم گرفت. چقدر به خاطرش خوشحال بود. اصلا مگه همچنین چیزی امکان داره؟ مگه میشه؟ چطوری؟ الان چی کار میتونستم بکنم؟ مخالفت کنم؟ فرار کنم؟ اصن مگه همیشه این تنها آرزوم نبود؟

همین طور که غرق افکار عجیب و غریبم بودم، یه دفعه موج گرما رو حس کردم. ریتم تند قلبم با اون تپش همراه شد.

خودش بود. چشمام رو که باز کردم ماشین جونگ‌کوک رو جلوی در خونه دیدم. جیمین هم همراهش بود. هر دوتاشون از تو ماشین داشتن به من نگاه میکردن.

در پشت سرم بسته شد و بعد سانا با حالت دو از کنارم رد شد. نزدیک ماشین بود کهاز جام بلند شدم و دوئیدم سمتشون. تا سانا در عقب رو باز کرد که بشینه خودم روانداختم تو ماشین...

Lost | گم شدهWhere stories live. Discover now