پارت اول (حالا یا هیچوقت)
بارون تازه بند اومده بود. ماشين توی جاده در حال حركت بود. تمام مدت از پشت شيشه به بيرون خيره شده بودم و توی افکارم غرق بودم.
رفت و برگشتی مدام از گذشته تا آينده، به وسعت زمان حال. مروری بیحاصل که فقط سر دردم رو بيشتر کرده بود.
ولی هنوز هم جوابی برای سوالهام پیدا نکرده بودم. هنوز هم همه چيز برام گنگ و نامفهوم بود.
آخه چرا بابا منو ول کرد؟ چرا منو نخواست؟ چرا تنهام گذاشت؟ اصلا چرا حالا یهویی پیداش شده!؟ چرا ازم خواسته که برگردم؟ چرا زودتر به فکر من نیوفتاده بود؟ چرا چرا چرا... اینها سوالهایی بودن که توی این 20 سال هیچوقت جوابی براشون پیدا نکردم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
دوباره از اول. صحنهی اول يادم اومد...
"آگوست 2000"
چهار یا پنج سالم بود. انگار اومده بوديم مسافرت، به کشور فرانسه. یه روز بابا منو آورد به یه کلیسای دور افتاده و قدیمی به اسم "سِنتمارین" واسه دیدن یکی از دوستای قدیمیش، "پدر گِراندیر". که بعداً فهمیدم اون هیچوقت دوست بابا نبوده.
در اصل بابا فقط یه نقطه از جهان رو که بیشترین فاصله از سئول(کره جنوبی) داشته رو انتخاب کرده بود. روستایی که حتی حالا هم توی نقشه قابل پیدا شدن نیست.
یادمه توی زمین بازی کلیسا داشتم بازی میکردم که پدر گراندیر اومد و گفت که بابام رفته یه جایی و فردا قراره برگرده.
اون یه روز، شد یه هفته، شد یه ماه، شد یه سال، شد 20 سال... و بابا دیگه برنگشت.
دومين صحنه يادم اومد...
"مارچ 2004"
خيلی دوران سختی داشتم. همچنان منتظر بابا بودم. هر روز میرفتم پیش پدر گراندیر و ازش خبر میگرفتم. ولی اون هم بیخبر بود. حتی نمیدونست چرا بابا یهو غیبش زده.
اوایل خیلی دنبالش میگشت ولی خیلی زود ناامید شد و دست از تلاش برداشت. بعد اون، هربار که ازش در مورد بابا میپرسیدم فقط بهم میگفت صبر داشته باش، پیداش میشه، میاد و از همین حرفا. ولی من دیگه این چیزها حالیم نبود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Lost | گم شده
Fantastik[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...