Part 15: Father

338 52 5
                                    

پارت پانزدهم: پدر

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

پارت پانزدهم: پدر

هر 3تاشون با تعجب بهم خیره شدن. جونگ‌کوک زودتر از بقیه روش رو برگردوند و با بی‌تفاوتی گفت:

جونگ‌کوک _ سانا سوار شو... دیرمون شد.

سانا نشست تو ماشین و جونگ‌کوک راه افتاد. خیلی نگذشته بود که گوشی سانا زنگ خورد. بابا بود. حسابی ترسیده بود.

سانا بهش گفت که دارم باهاشون میرم دانشگاه. ولی وقتی گوشی رو قطع کرد یهو از عصبانیت منفجر شد.

سانا _ معلوم هست چته؟ نزدیک بود از ترس سکته کنه.

هیچی نگفتم. فقط سرم رو به پنجره‌ی خنک تکیه دادم

و چشمام رو بستم.

سانا _ آخرشم ما رو مثل خودت دیوونه میکنی.

بی‌توجه به حرفای سانا تو دنیای خودم، شروع کردم به شمردن ضربان قلبی که بهم آرامش میداد. حالا وقتی به حرفای بابا فکر میکردم، دیگه مثل قبل نمی‌ترسیدم، فقط نگران بودم. نگران بعدش.

اگه حرفاش واقعا راست بود، اگه میشد واقعا این قدرت رو ازم گرفت، بعدش من چی میشدم؟ یه آدم عادی؟

اگه عواقب بدتر داشته باشه چی؟ اگه اتفاقای بدتری بیوفته چی؟ مطمئنم بابا واقعا نمیدونه با چی در افتاده.

ماشین جای همیشگی توی پارکینگ ایستاد و من چشمام رو به‌زور باز کردم. خیلی زودتر از انتظارم رسیدیم.

جونگ‌کوک و جیمین و سانا در ماشین رو باز کردن و پیاده شدن و منم به اجبار از ماشین اومدم بیرون.

تو همون لحظه، تهیونگ هم رسید و ماشینش پیچید توی پارکینگ. از همون دور تا وقتی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، نگام بهش خیره بود.

برخلاف سری قبل، درست مثل دفعه اول، تا با من چشم تو چشم شد خندید. آروم و مهربون. و من متوجه تغییری توی نگاهش شدم.

مردک قهوه‌ای تیره‌اش حالا یه پرتویی کمرنگ طلائی داشت که درحال درخشیدن بود. البته شاید این فقط انعکاس نور ضعیف آفتاب بود. ولی نه... آفتاب امروز قدرت همچین تغییری رو نداشت.

جینا _ سه‌رین...

با شنیدن صدای جینا، خیلی سریع نگاهم رو از نگاه‌های خیره تهیونگ جدا کردم و برگشتم طرفش. اون چند قدمی ما ایستاده بود و دستاش رو توی جیب پالتوش کرده بود و با قیافه‌ای گرفته بهم نگاه میکرد.

Lost | گم شدهOù les histoires vivent. Découvrez maintenant