پارت هشتم (خوب یا بد)
نگام به خونه که افتاد، همون موقع پسره رو دیدم که وسط سالن ایستاده بود و داشت یه بلیز بافتنی تنش میکرد. از این فاصله هم میشد فهمید که حالش خوبه.
وقتی صورتش رو که تا دقیقهایی پیش چند سانتی صورتم بود یادم اومد، ناخوداگاه گرمای عجیبی توی بدنم پخش شد. دستی به لبهام کشیدم و با یادآوری حجم لبهاش که به لبهام فشار میآورد، لبخند روی لبام نشست.
به عنوان آخرین نگاه، خوب اون صحنه رو از بر کردم و بعد با نفس عمیقی برگشتم بالا. ولی همین که در کمد رو بستم، صدای تقریبا بلند بابا رو از اتاق کناری شنیدم. با شنیدن اسمم وسط حرفاش توجهام جلب شد.
انگار داشت در مورد من با یکی تلفنی صحبت میکرد. در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم بیرون. حالا میتونستم صدای هر دوتاشون رو واضح بشنوم.
بابا _ تو چی به سرش آوردی، ها؟
پدر گراندیر _ هیچی... فقط تربیتش کردم.
پدر گراندیر پشت خط بود و تلفن روی اسپیکر بود.
بابا _ تربیتش کردی!؟ من اون رو فرستادم پيش تو که درمانش کنی.
پدر گراندیر _ ولی اون که مریض نيست.
بابا داد زد:
بابا _ اون کمک ميخواد. حالش خوب نيست. همه کاراش عجیب و غریبه.
پدرگراندیر با عصبانیت گفت:
پدر گراندیر _ خدای من... این حرفا چیه؟ اون دخترته!
بابا دستی به صورتش کشید و با التماس نالید:
بابا _ گابریل... لطفا بزار برگرده. ازت خواهش میکنم.
صدای آه بلند پدرگراندیر رو از پشت تلفن شنیدم. و بعد هر دوتا توی سکوت فرو رفتن. انگار اين دفعه پدرگراندیر هم حرفی برای گفتن نداشت. کمی بعد صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
پدر گراندیر _ تو از چی میترسی؟ بهت که گفتم... سهرین هیچ مشکلی نداره. از تسخیر و روح و شیطان و این حرفا هیچ خبری نیست. این دختر پاک پاکه. نیرویی که داره و هر چی که هست... توی وجودشه، و هیچ خطری هم برای کسی نداره. تو فقط سعی کن بهش نزدیک بشی، سعی کن بشناسیش، اون موقع خودت متوجه این حقیقت میشی.
ESTÁS LEYENDO
Lost | گم شده
Fantasía[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...