پارت ششم (پر از عصبانیت)
تا سرم رو بلند کردم خشکم زد. مات موندم. چقدر این چهرهی غریبهی رو به روم، آشنا بود.
بابا جلو چشمای پر از تعجب من صندلی رو کشید عقب و درست رو به روی من نشست پشت میز.
بهزور میتونستم بگم شبیه اون آدم توی تصوراتمه. شکسته و خسته به نظر میومد. انگار سالها روحی توی این بدن زندگی نکرده بود. چقدر زود انقدر پیر شده بود. انگار به جای یه آدم چهل و خوردهایی ساله، یه آدم هفتاد ساله رو به روم نشسته بود.
بابا _ مادام!
با صدای بلندش، به خودم اومدم. بغضم رو برای بار هزارم قورت دادم و نگاهم رو انداختم پایین. حال اون هم بهتر از من نبود. از انقباض عضلههای صورتش معلوم بود چه فشاری رو داره تحمل میکنه.
بابا _ سانا کجاست؟
مادام _ بهشون اطلاع دادم که بیان پایین، ولی هنوز نیومدن.
بابا درحالی که یه دستمال کوچیک روی پاهاش پهن میکرد به سردی گفت:
بابا _ خیلی خب، متوجه شدم. میتونید شام رو بیارید.
وقتی که چشمهای متعجبم دوباره لغزیدن روی بابا، با تلاقی کردن لحظهایی نگاهش با نگاه خیرهی من، برای چند ثانیه بیحرکت موندم.
توان حرکت دادن چشمهام رو نداشتم، حتی در حد یه پلک زدن. ولی بابا کار رو برام آسونتر کرد و قبل من صورتش رو چرخوند.
با اینکه بعد از این همه سال هم دیگه رو برای اولین بار میدیدیم، ولی انگار هیچ کدوممون اونقدر که باید خوشحال نبودیم.
سانا _ بابا!
تو همین فکرها بودم که یهو صدای بلندی توی سالن پیچید و هر دومون رو از اون حال عجیب خارج کرد. اون دختر با قیافهای عصبانی و نگاهی تیز بهمون نزدیک شد و به کرهای شروع کرد به داد و بیداد کردن.
سانا _ بابا مگه نگفتی اون فقط یه مهمون ساده است، چند روز میاد و بعد میره پی کارش، فکر کن نیست و از این حرفا؟ مگه ما یه هفته تموم سر این موضوع بحث نکردیم؟
YOU ARE READING
Lost | گم شده
Fantasy[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...