پارت نهم (کی؟)
خودم رو کشیدم عقب ولی اون غریبهی قد بلند و هیکلی که هنوز هم روم تسلط داشت، سریع بازوم رو گرفت.
نامجون _ هی هی... نترس!
سردی لحن آروم و ترسناکش، باعث شد توی خودم بلرزم. دوباره خودم رو جمع کردم و فاصلهام رو باهاش بیشتر کردم. ولی اون خم شد طرفم و به آرومی زمزمه کرد:
نامجون _ من نیومدم بلائی سرت بیارم. حداقل نه مثل اونا تو خونهی خودت، جلوی چشم بابات.
نامجون برای فرار از تماس نگاه شاکی من، بازوم رو ول کرد و ازم فاصله گرفت. خودش رو روی مبل انداخت و گفت:
نامجون _ اتفاق دیشب فقط یه اتفاق معمولی نبود. انگار یکی بدجور دنبالته.
از جملهی آخرش بدجور یکه خوردم. یهو یاد اون صدا افتادم. یاد اون پسره.
نامجون _ نزدیک بود بمیری، و مطمئن باش این تازه اولشه. به خاطر همین بود که تصمیم گرفتم...
نامجون داشت همینطور پشت هم حرف میزد ولی من هنوز هم تو فکر اون پسره بودم. نگاه آخر اون شبش، آواز زمزمه مانندش که مدام توی سرم میپیچید، یا وقتی که اسمم رو صدا میکرد.
_ یعنی... یعنی اون پسره... اون پسره میخواد منو بکشه؟
نامجون با نگاهی خیره از جاش پرید و گفت:
نامجون _ پسره؟! ببینم تو کسی رو دیدی؟!
با درموندگی نالیدم:
_ ندیدمش فقط... فقط صداش...
با جدیت بهم حملهور شد و پرسید:
نامجون _ اون کیه؟!
_ نمیشناسمش. گفتم که فقط صداش رو گاهی توی ذهنم مینوشم.
نامجون با خندهایی عصبی گفت:
نامجون _ میبینی؟! به خاطر همین مجبور شدم بهت نزدیک بشم. چون واقعا به کمک من احتیاج داری. مخصوصا در مورد قدرتت.
بهم نزدیکتر شد و از هر دو طرف بازوی من رو توی دستش گرفت و گفت:
نامجون _ سهرین... تو نباید به هیچ کس اعتماد کنی. به هیچ کس!
ESTÁS LEYENDO
Lost | گم شده
Fantasía[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...