پارت پنجم (اولین ملاقات)
خودم رو از لا به لای چوب باز شد بردم بیرون. دیدم انتهای این پلههای فلزی به یه در کوچیک آهنی و قدیمی میرسه.
خیلی آهسته ازش رفتم پایین که صدای قیژ قیژ آهنهای زنگزدهاش به گوش کسی نرسه.
به در که رسیدم دیدم فقط از این طرف یه گیرهی ساده داره که اون هم زنگ زده بود و مطمئناَ حسابی گیره. ولی من با اصرار زیاد، بهزور کشیدمش تا بلاخره باز شد.
اول از همه یواشکی از لای در، بیرون رو سرک کشیدم. فهمیدم باید باغ پشتی خونهی کناریمون باشه. یه نفر هم توی خونه بود.
با اینکه فاصلهام تا خونه تقریبا زیاد بود، ولی میشد واضح داخلش رو دید. چون کل دیوارهای این طرفش از شیشه بود.
پسری که قبلا خیلی کوتاه توی حیاط کناری دیده بودم، فنجون به دست اومد تو سالن، کنترل و از روی میز برداشت و گرفت سمت تلوزیون و اون رو روشن کرد. خودش رو هم بلافاصله انداخت روی کاناپه.
بعد اون صحنه، یه دختره اومد توی سالن. با عشوه جلوی اون پسر دوری زد و لباسش رو به نمایش گذاشت. پسر از جاش بلند شد که بره، اما دختر دستش رو گرفت و نگهش داشت.
پسره که معلوم بود عصبانیه دستش رو پس زد و همین باعث شد که فنجون توی دستش بیوفته و بشکنه.
یهو دیدم پسره با کلافگی از خونه زد بیرون. تا اومد لبهی پلهها سریع خودم رو کشیدم تو تا دیده نشم. با این حال خیلی واضح صداشون رو میشنیدم.
سانا _ یه بار دیگه با من این طوری رفتار کنی خودت میدونی. فهمیدی یا نه؟
جونگکوک _ برو بابا... اَه.
سانا _ جونگکوک! کاری نکن زندگیت رو نابود کنم.
جونگکوک _ نگران نباش. با این داد و فریادهای تو همه فهمیدن.
سانا _ هه... اره. دلت قرصه اومدی بیرون شهر، یه جای خلوت قایم شدی کسی از کارات خبردار نمیشه. به خاطر همین هر غلطی دلت بخواد میکنی. بزار ببینم وقتی همه عکسهامون رو دیدن بازم حرفی داری بزنی.
BINABASA MO ANG
Lost | گم شده
Fantasy[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...