پارت چهارم (تحت کنترل)
با تردید برگشتم، ولی بازم هیچکس رو ندیدم. توی اون سالن به اون بزرگی، فقط خودم بودم و خودم.
یهو نفس حبس شدم آزاد شد. قلبم داشت از تو سینهام میزد بیرون. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ اینجا دیگه کجا بود؟ همه چیزش از همون اول عجیب بود.
شاید کسی اون بیرون بود!
رفتم سمت در پشتی و پردهها رو دادم کنار. تا لبهی سکو و شروع پلهها رفتم ولی اونجا هم خلوت و ساکت بود. حتی یه مگس تو هوا نبود. لامپهای محوطه همه روشن بودن. حتی لامپهای استخر.
همه جا رو میشد دید، غیر از ته خونه که میرسید به جنگل و یه دریاچه تقریبا کوچیک. از یه جایی به بعد دیگه دید خوبی نداشت.
چند دقیقه صبر کردم. تمام حواسم رو جمع کردم و متمرکز و دقیق شدم. تمام قدرتم رو گذاشتم روی گوشهام تا اینکه متوجه صدای آب شدم. انگار یه چیزی تو استخر بود.
از پلهها اومدم پایین. آروم راه افتادم سمتش. وقتی رسیدم با فاصله لبه استخر ایستادم. با اینکه عمقش برام ترسناک بود ولی آروم آروم رفتم جلوتر، که یهو با دیدن صورت یه نفر توی آب، خودم رو کشیدم عقب.
دوباره این قلب لعنتیم داشت تیر میکشید. محدودیت جسمم تا همین جاها بود. نمیتونستم از این بیشتر به خودم فشار بیارم. اما من شجاعتم رو جمع کردم و باز هم رفتم نزدیکتر.
مهم نبود بعد اینکه چشمام رو باز کنم باید چه درد جسمانی رو تحمل کنم، الان فقط پیدا کردن دلیل این اتفاقها برام مهم بود. شاید جواب خیلی از سوالهام رو به خاطرش پیدا میکردم.
اما هرچی میرفتم جلوتر، اون صورتی که توی آب دیده بودم، بیشتر جلوی چشمام ظاهر میشد و قلبم محکمتر میکوبید، تا اینکه بلاخره نگام توی نگاهش میخکوب شد.
احساس کردم برای لحظهای قلبم دیگه کار نکرد. خشکم زده بود. حتی نگاهم. این تصویر به طور مبهمی برام آشنا بود.
در اصل خودم بودم، ولی به یه شکل دیگه!
دهنم از تعجب باز مونده بود. لب استخر نشستم روی زمین و سرم رو بردم نزدیکتر تا از جلوتر ببینم. باورم نمیشد این تصویر منه که داره رو آب منعکس میشه.
ESTÁS LEYENDO
Lost | گم شده
Fantasía[Mermaid Fiction][Edited] لی سه رین! دختری که با یه راز بزرگ متولد شده. همه میگن اون دیوونه است... ترسناکه... خطرناکه... اون نفرین شده است. اون خود شیطانـه! حتی خودش هم، به همین جرم، خودشو محکوم کرده به حبس ابد. تا اینکه بعد از 20 سال فراموش شدگی، ب...