16

33 9 27
                                    

شکارو شکارچی

"تو.. از من میخوای باهات بیام مهمونی؟" سرتا پای مارک رو که روی کابینت نشسته بود و با خوشحالی نگاهش میکرد برانداز کرد "آره، میخوام به عنوان دوست پسرم توی پارتی همراهیم کنی"

جه بوم از پشت گاز به طرفش چرخید "تو.. مطمئنی؟"

مارک خندید و با اشتیاق گفت "یه مهمونیه، اینقدر موضوع بزرگی نیست "

" آخه من تا حالا.." حرفش رو ناتموم گذاشت و در حالی که از خجالت سرخ شده بود به طرف گاز برگشت.

مارک ابروشو بالا داد" صبر کن یعنی تو.. تا حالا مهمونی نرفتی" جه بوم حرفی نزد، مارک به شونه های پهنش زل زد و ریز ریز خندید. کی فکرشو می‌کرد ایم جه بوم با این همه ابهت تا حالا مهمونی نرفته باشه"مطمئنم اگه بیای همه عاشقت میشن"

جه بوم با کنجکاوی برگشت "چرا؟"

"جه بوم انگار یادت رفته چقدر جذابی "جه بوم پوزخندی زد، چند قدم به سمتش برداشت "تو فکر میکنی من جذابم ؟"

مارک سر تا پای جه بوم رو برانداز کرد، پیشبند آبی چهار خونه ایی پوشیده تا لباساش کثیف نشه، خندید و گفت" الان که نه ولی در حالت عادی اره" جه بوم خندید و سرشو با تاسف تکون داد. جلوی مارک ایستاد، دستاشو دو طرف بدن مارک گذاشت و از لبه کابینت گرفت" ولی من فکر میکنم تو کیوتی" مارک که حالا هم قد جه بوم شده بود اخم کرد و با لب های اویزون گفت "من کیوت نیستم" جه بوم خندید و گونشو بوسید، پایین تر رفت و لباشو روی گردن مارک قرار داد.

میدونست باید متوقف شه، باید جلوی خودشو بگیره، میدونست با هر بوسه مارک رو بیشتر از قبل به سیاهی میکشه اما نمیتونست خودشو کنترل کنه.

مارک میخندید و متوقفش نمی‌کرد، اونم از حسی که جه بوم براش به وجود می‌آورد خوشش میومد.

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که چشماش گرد شد و با دستپاچگی گفت "جه بوم غذا!" جه بوم هم بلافاصله برگشت و به غذایی که روی گاز بود زل زد، هر دوشون حالا میتونستن بوی غذای سوخته رو حس کنن. جه بوم به سرعت به سمت گاز دوید و خاموشش کرد، به غذایی که سوخته بود زل زد، با لب هایی اویزون گفت "غذام سوخت"

مارک خندید و ابروشو بالا داد" حالا کی کیوته؟" از روی کابینت به پایین پرید "بیا بریم بیرون یه چیزی میخوریم" جه بوم قابلمه عذا رو توی سینک گذاشت، همراه مارک به طبقه ی بالا رفتن تا آماده شن، از معدود لباس هایی که همراهش بود پوشید، کت چرم و شلوار جین مشکی همراه با تیشرت طوسی یقه بازی زیر‌ش، مارک هم پیراهن قرمز رنگی پوشید که سفیدی پوستش رو بیشتر نشون میداد، جه بوم سر تا پاشو برانداز کرد و پوزخند زد، پشت سر مارک راه افتاد تا هر دو بیرون برن و غذا بخورن.

فست بلو مثل همیشه شلوغ بود، دختر و پسر ها همشون اینجا جمع میشدن تا با هم وقت بگذرونن و البته از خوشمزه ترین برگر ها بخورن. مارک که غذا رو سفارش داده بود به سمت میز خودشون برگشت و روبروی جه بوم که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد نشست، جه بوم با نگرانی به اطراف چشم می‌گردوند انگار منتظر بود هر لحظه چیزی بهشون حمله کنه.

CambionWhere stories live. Discover now