18

34 9 10
                                    

حرکت های اشتباه و تصمیمات بعدش

روی عضله های جه بوم با انگشتش دایره می‌کشید و جه بوم با موهاش بازی می‌کرد، کاش میتونست عقربه های ساعتو توی همین لحظه نگه داره اما عقربه ها همیشه دشمن اون بودن و ازش دور میشدن.

"دلم میخواد ازینجا فرار کنیم"

جه بوم زیر چشمی بهش نگاه کرد و گفت "با فرار کردن چیزی حل نمیشه" میدونست چیزی مارک رو اذیت میکنه اما تا وقتی خودش حرفی نمیزد ترجیح میداد سکوت کنه.

مارک آهی کشید "فرار کردن تنها کاریه که همیشه انجام دادم"

"و مشکلاتت حل شده؟"

"نه فقط بزرگتر و بیشتر شدن"

" پس چرا میخوای به فرار کردن ادامه بدی؟ "

" چون یه ترسوام "جه بوم سرش از بالش جدا کرد و با قیافه جدی نگاهش کرد "مارک تو جزو معدود آدمایی هستی که جرات کردن به من نزدیک بشن پس یه آدم ترسو نیستی "

مارک سرشو بلند کرد و به آرنجش تکیه داد" یعنی میگی خیلی ترسناکی؟ "

" بعضی وقتا یادت میره من واقعا کیم"

مارک خندید و صورتشو به گردن جه بوم نزدیک کرد "از نظر من ترسناک بودنتم جذابه "لب هاشو روی گردن جه بوم گذاشت و به ارومی مکید، جه بوم از کمر مارک گرفت و اونو روی بدن خودش آورد، در حالی که مارک گردنش رو کبود می‌کرد ،دستشو زیر بلوز گشادش رد کرد و انگشت هاشو روی پوست داغش کشید.

مارک از روی گردن جه بوم گفت "حتی اگه ترسناک ترین آدم دنیا هم باشی بازم جذابی" جه بوم با صدای خواب آلودش خندید و بازوهاشو دور بدن مارک حلقه کرد، غلت زد حالا مارک زیر اون قرار داشت. مارک اخم کنان تقلا کرد تا خودشو آزاد کنه.

جه بوم در سکوت بهش زل زد، انگار از دیدن تقلای مارک لذت میبره.

در اخر مارک تسلیم شد و سر جاش ثابت موند. جه بوم همچنان بهش زل زده بود، انگار از مردمک چشماش میتونست اعماق وجودش رو ببینه.

چیزی توی چشمای جه بوم بود، مثل حرف های نگفته و بی پایان، چیزی که نمیذاشت دهنشو باز کنه و حرف دلشو بزنه ، با خودش در کلنجار بود و مارک نمی دونست گفتن چی برای جه بوم اینقدر سخته.

در آخر جه بوم نگاهشو برگردوند و گفت "صبحونه میخوری؟" مارک با سردرگمی بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد. جه بوم بلافاصله بلند شد، شلوار و پیراهنش رو پوشید تا به آشپزخونه طبقه ی پایین بره.

مارک روی تخت نشست، هنوز گلوش درد میکرد و موقع حرف زدن میسوخت.

به راهرو بیرون اتاق زل زد، جه بوم حرف دیگه ایی میخواست بزنه؟ چرا اینقدر با خودش درگیر بود؟ و چه حرفی براش سخت تر از کشتن آدما بود که حتی به زبون نمی اوردش؟

CambionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora