21

26 8 7
                                    

تکه هایی از گذشته، عشق در حین تجاوز

1612

سالم

به شعله های آتیش خیره شده بود و موهای مشکیش رو با برسی توی دستش شونه می‌کرد، تا اینکه در اتاق باز شد "جیلیان اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم" به زن میانسال جلوی در نگاه کرد لباس زمردینش توی نور کم اتاق می‌درخشید، جیلیان از روی صندلی چوبی بلند شد و برس رو روی میز آرایش چوبی نقاشی شده گذاشت.

زن دوباره گفت "همه توی سالن اصلی منتظرن" روی پاشنه پاهاش چرخید و تنهاش گذاشت، جیلیان آهی کشید و به سمت کمد گوشه اتاق رفت، شنل مشکی مخملی رنگش رو برداشت و روی دوشش انداخت، کلاه شنل رو تا روی پیشونیش پایین آورد، شمعی که روی میز آرایش روشن بود برداشت و در تاریکی و نور کم شمع به محلی که زن گفته بود رفت.

سالن اصلی با شمع های روی لوستر ها روشن شده بود، ستون های سنگی به صورت دایره وار کنار هم ردیف شدن، در کف زمین ستاره پنج پری قرار داشت که به مرور زمان رنگش رفته بود.

با شنیدن صدای قدم هاش همه به طرفش برگشتن، صورت هاشون تو تاریکی و زیر شنل هایی که پوشیده بودن مشخص نبود، اما جیلیان تک تکشون رو تشخیص میداد، از دوازده سالگی کنار این زن ها بزرگ شده بود، همشون مثل خانوادش بودن.

جلو تر رفت و بین دو تا از زن ها ایستاد، قدش از بقیه کوتاه تر بود و سن کمش رو مشخص می‌کرد. زن های کنارش دستشو گرفتن و تا نیمه بالا آوردن، جیلیان از تماس دست سردشون و فضای سالن به خودش لرزید، همیشه از این آیین مذهبی بدش میومد.

یکی از زن ها که از بقیه مسن تر بود از زیر شنلش گفت "امروز همه ما در معبد تسوباکی جمع شده ایم تا ارباب خود را ستایش کنیم، خواهران من، ای کسانی که خون برتر از بدو تولد در رگ های شما جریان یافته، شما برگزیده اید، توسط اربابان انتخاب شده اید.." صداش مثل پتک سنگینی بود که جیلیان رو اذیت میکرد، سرشو پایین انداخت و آرزو کرد زودتر از سالن بیرون بره.

زن ادامه داد" ما علیه کسانی که مارا به آتش میکشند برمیخیزیم، انتقام خون ریخته شده خواهرانمان را می گیریم، بگذارید مارا آتش بزنند، ما از آتش سر بلند بیرون میاییم، زیرا که ما هم مثل اربابمان از آتش زاده شده ایم" این کلمات برای جیلیان هفده ساله زیادی سنگین و غیر قابل هضم بود، زیر چشمی به بقیه نگاه کرد، همه سرشون پایین بود و زیر لب چیزی رو زمزمه میکردن.

زن با صدای بلندتری داد زد" و حالا برای قدردانی از اربابمان پیش کشی برای او تعیین میکنیم، از او بابت فردا هایمان تشکر میکنیم"

جیلیان با سردرگمی به حرفاش گوش میداد، بعد از پنج سال هنوز نمی دونست این ارباب دقیقا کیه و چه شکلیه.

"ما قدردانی خود را به اربابمان نشان خواهیم داد، با تولد هم خون او، ای ارباب ما بگذار از تو سپاس گذاری کنیم، بگذار بدنمان متعلق به تو باشد، جسم و روح ما از ان توست، این پیشکش را از ما پذیر" بقیه زن ها هم جمله آخر رو تکرار کردن و جیلیان به ناچار زیر لب چیزی نامفهومی رو گفت که سکوتش رو نشونه ی بی احترامی ندونن.

CambionWhere stories live. Discover now