38

22 6 9
                                    

رویایی حقیقت و احساسات

ترس، وحشت، بوی خون جه بوم روی پارکت های کلبه، خونی که از لب ها جاری شده. اولین باری بود که خون جه بوم رو میدید، اولین باری که شکستنش، نابود شدنش رو تماشا میکرد. جه بوم واقعا مرده بود..مرده بود؟ شاید باید بیشتر میموند و مطمئن میشد؟

اما نه ..اینقدرا هم سنگدل نبود که مردنش رو تماشا کنه.

جه بوم مرده.

این جمله مدام توی سرش تکرار میشد، مثل یه نوار توقف ناپذیر.

از بین درخت ها میدوید و با شاخه و برگ ها برخورد می‌کرد، سکندری میخورد اما هیچ کدوم ازینا بهش کمکی نمیکرد تا ذهنش از موضوع منحرف بشه.

پاش به ریشه یکی از درخت ها گیر کرد و روی زمین افتاد. صورتش داخل برگ های خیس کف جنگل فرو رفت، دستاشو روی زمین گذاشت تا بلند شه، با دیدن دست های خونی‌ خودش بدنش لرزید و دیدش تار شد.

خون جه بوم.

فرار کن.

لحظه آخر بهش آزادی داده بود، بازم نتونست بکشتش، اما مارک و جینیونگ کشتنشن.

تا اینجا اومده بود که کارشو تموم کنه اما بازم زندش گذاشت، برای چی؟ چرا کارش رو انجام نمیداد تا مارک رو از عذاب وجدان راحت کنه؟

جه بوم مرده بود.

با دستای خونیش به برگ ها چنگ زد، اون کشته بودش.

تقصیر مارک بود.

بغضی که تموم این مدت نگه داشته بود شکست، صدای بلند هق هقش توی جنگل می‌پیچید.

جه بوم مرده بود.. من کشتمش.. اینا همش تقصیر منه..

با پشت دستش اشکاشو پاک کرد، خون اون دو غریبه، خون جه بوم با اشک هاش قاطی میشد. اون یه قاتل بود، قاتل پدرش، یه پسر بی گناه و یه دختر غریبه

و حالا جه بوم.

اون باید میمرد، نه جه بوم.

به سختی بلند شد، روی پاهاش ایستاد.

باید راهشو ادامه میداد، هنوز تا جایی که امیلی و سوبین قرار داشتن فاصله بود،

شاید.. نمی‌دونست.. در بین دویدن هاش حس میکرد مسیر رو گم کرده.

به اطراف نگاه انداخت، فقط درخت میدید و درخت، انبوه درخت هایی که شاخه هاشون در هم تنیده، برگ های سبز و زرد رنگ زیرشون مسیر رو هموار می‌کردن.

نمیدونست کجاست، نمیدونست باید چیکار کنه، دوست داشت فقط زانوهاشو بغل بگیره، یه گوشیه بشینه و برای جه بوم گریه کنه.

از خودش متنفر بود از اشتباهی که مرتکب شده، از ظلمی که در حق جه بوم کرده.

چشماشو مالید و نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه.

CambionWhere stories live. Discover now