31

20 6 1
                                    

تکه هایی از گذشته، بسته ی سیگار و برندی

در اتاق کارش با شدت باز شد و پسر بچه ایی دوان دوان به داخل اومد. "پاپا پاپا برام قصه میخونی؟" به پاهای پدرش چنگ زد و با چشمای درشتش نگاهش کرد، چانگ سوک گونه ی پسر رو نوازش کرد و اون رو روی پاهای خودش نشوند. "فکر میکردم برای قصه گفتن دیگه بزرگ شدی" پسر دست به سینه لب هاشو اویزون کرد "البته که بزرگ شدم" سرشو به سمت پدرش خم کرد "ولی یه قصه که اشکالی نداره مگه نه؟" چانگ سوک موهاشو به هم ریخت "البته که نه"

خودش به پشتی صندلی تکیه داد و ذهنش رو جمع و جور کنه تا یه داستان بگه. زیر چشمی پسر مو مشکی جلو روش رو نگاه کرد، مارک، پسر 9 ساله خودش.

مارک سرشو بالا آورد و پرسید "پایا چرا مامان برام قصه نمیگه؟.. چرا اصلا نمیاد بیرون؟ "

چانگ سوک اخم کرد، این قرارشون بود. بعد از بزرگ شدن مارک، مادرش دیگه کاری با کار اون نداشت، چانگ سوک قبول کرد چون امیدوار بود در اخر ماریا به پسرش وابسته شه اما حالا حتی به دیدنش هم نمیومد.

پسر بیچاره حتی ذره ایی مهر مادری ندید. فقط میدونست اون یه زنه که توی یکی از اتاقا خودشو محبوس کرده، تنها خانوادش پدرش چانگ سوک بود که اونو تا الان بزرگ کرده، همراه با پرستارش و خدمتکارای دیگه.

چانگ سوک نفس عمیقی کشید و گفت " الان که من قرار قصه بگم، یکی نبود یکی نبود در زمان های خیلی دور پادشاهی زندگی می‌کرد که یه پسر داشت"...

مارک زودتر از تموم شدن داستان سرشو روی قفسه ی سینه پدرش گذاشت و خوابید، چانگ سوک لبخند کم رنگی زد، بعد از مرگ پدر و مادرش، تنها کسی که توی زندگیش براش مونده همین پسر بچه بود.

اون هنوزم ماریا رو دوست داشت، به همون اندازه ی روز اول، میخواست یه خانواده ی خوشبخت باشن، اما ماریا حتی یک ذره هم از تنفرش نسبت به اون کم نشده بود.

از سر جاش بلند شد و در حالی که مارک توی بغلش بود به سمت اتاق خواب های مجلل طبقه ی بالا رفت. مارک رو روی تخت آبی رنگش خوابوند و پتو رو تا زیر چونش بالا کشید.

به طرف در ورودی برگشت. قبل ازینکه بره به چهره ی معصوم مارک زل زد.

بزرگ شدن بدون محبت مادری... این بزرگترین ظلمی بود که در حق پسرش کرده.

در اتاق رو بست و به سمت اتاق خودش رفت، اما قبل ازینکه داخل بشه به اتاق طرف دیگه ی سالن نگاه انداخت. ماریا اونجا بود، همونقدر دور و غیر قابل دسترس.

به ارومی سمت اتاق ماریا رفت، نمی‌دونست خوابه یا بیدار، فرقی نداشت، چون در هر صورت جواب نمی‌داد.

بدون اینکه در بزنه پشت در ایستاد با صدای ضعیفی گفت "پسرمون چند روز دیگه ده ساله میشه... نمیخوای حداقل ببینیش؟" صدای جیر جیر تخت نشون میداد ماریا هنوز بیداره، چانگ سوک منتظر شد تا صدای دیگه بشنوه، اما باز هم زیادی امیدوار شده بود.

CambionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora