32

19 7 0
                                    

تکه هایی از گذشته، کریس وونگ

6 سال بعد

سیگارش رو آتیش زد و اتاق با نور فندق زیپوش روشن شد، کریس بغل دستش پودر سفید رنگی رو روی میز پخش می‌کرد، سرشو بالا اورد و به مارک زل زد "اسکناس داری؟" مارک سیگار رو بین لباش گذاشت، دستشو توی جیبش رد کرد و اسکناس ده دلاری بیرون آورد. کریس اسکناس رو لول کرد و سرشو دوباره پایین برد. مارک با شنیدن صدای اسنیفش سرشو پایین برد تا خودش هم مواد بزنه، اما در باز شد و سروصدای بیرون به داخل اتاق ساکت پیچید.

دوست دیگه ی مارک، جیمز، با صدای بلند فریاد زد "اینجایین شماها؟ کلی دنبالتون گشتم، بیاین بیرون دیگه" جلو اومد، تلو تلو خوران دست مارک رو کشید، مشخص بود که مسته، لیوان پلاستیکی نیمه پر توی دستاش هم حدس مارک رو تایید می‌کرد.

مارک غرولند کنان سرشو به مبل توی اتاق تکیه داد، نمیخواست بره بیرون اما جیمز هم به این راحتی بیخیال نمیشد. بالاجبار سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و به دنبال جیمز رفت، درحالی که کریس بقایای پودر رو توی کیسه پلاستیک کوچیکی میریخت تا بعدا مصرف کنن.

مارک از پله ها پایین رفت، وارد سالن پذیرایی شد، دختر ها و پسر ها توی هم میلولیدن و با صدای بلند آهنگ با هم میرقصیدن. مارک به سختی از بینشون رد شد و تلاش کرد دست های ناشناس که بدنشو لمس میکردن نادیده بگیره. جیمز در گوشه ایی از پذیرایی ایستاد، به تعدادی از مهمونا اشاره کرد "ببین کیا اومدن" مارک چشماشو ریز کرد. توی نور رنگی پذیرایی به تعدادی از دختر و پسر ها زل زد، همه ی دختر ها عوض گروه چیرلیدر کالج بودن، این یعنی جذاب ترین دخترای کالج.

مارک چشماشو توی کاسه گردوند"منو تا اینجا کشوندی چهارتا دختر نشونم بدی؟"

جیمز با دست به یکیشون اشاره کرد" این همونیه که گفتم" مارک به دختر مو قهوه ایی که تاپ قرمزی پوشیده بود زل زد، کنار پسری چند سانتی متر کوتاه تر از خودش بود. هردوشون به ارومی میرقصیدن و با هم تعریف میکردن.

"اون امیلیه؟ "

" اره، اون اوسکله هم دوست پسرشه "مارک سرتا پای پسر رو بررسی کرد. اصلا به هم نمی‌خوردن. امیلی خیلی از پسره سر تر بود، چرا یکی مثل اون باید با همچین بازنده دوست میشد؟

پوزخندی زد و لبشو لیسید "حواست بهشون باشه" خودش به وسط پذیرایی رفت تا از مهمونی لذت ببره.

به عنوان پسر سال دومی پولدار و جذاب کالج همه دورش جمع میشدن، دختر و پسر. اون فقط کافی بود انتخاب کنه، از بین آدمایی که میرقصیدن به یکی از پسرا از پشت نزدیک شد و دستاشو دور کمر اون حلقه کرد، پسر هم بلافاصله باسنش رو عقب .مارک لبشو گاز گرفت، کمرش رو به ارومی روی باسن پسر حرکت میداد. پسر سرشو به طرفش چرخوند، مارک حالا بهتر میتونست صورتشو توی نور های رنگی ببینه. صورتشو نزدیک کرد و لب های مارک رو بوسید. مارک نمیشناختش، و این مهم نبود، چون این بوسه این، این حرکتا، هیچ معنی براش نداشت، از روی احساس نبود، از روی عشق نبود، اون از عشق نفرت داشت.

CambionМесто, где живут истории. Откройте их для себя