23

23 6 10
                                    

تکه هایی از گذشته، هویت واقعی

چند باری پلک زد تا دیدش واضح شه، اولین چیزی که دید دود آتیش بود، همه از جا دود کدر به نظر میرسید، روی آرنجش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. بدنش از درد تیر می‌کشید، نگاهی به زخم روی شونه هاش انداخت ، یادش اومد یه نفر با چاقوی بزرگی بهش حمله کرده، قیافش از درد به هم رفت، به اطراف نگاه کرد، زمین پر بود از جسد هایی که توی خون خودشون غرق شدن. یه سری هاشون شنل سیاهی به تن داشتن و یه سری های دیگه مردایی بودن که بهشون حمله کردن.

صحنه هایی از جنگ بین دو گروه به یاد آورد، تعداد زیاد مرد ها به قدرت جادوگر ها برتری داشت، راهی برای شکستشون نبود.

از سر جاش بلند شد و لنگان لنگان از روی جسدا عبور کرد، به دنبال نشونه ایی از جیلیان میگشت، اما همه ی زن های شنل پوش شبیه هم بودن، مجبور شد کلاه شنلشون رو برداره و صورتشون رو ببینه تا بفهمه بین این زنا جسد مادرش هم هست یا نه.

اخم کنان جسد هارو بررسی میکرد اما جیلیان جزوشون نبود. به بیرون از معبد رفت، با تنفس فضای آزاد هوشیاریش بیشتر شد، به آسمون پر از ستاره بالای سرشون نگاه کرد، انگار اینجا هیچ اتفاقی نیفتاده.

برگشت و به داخل معبد نگاه کرد، همه مرده بودن، میتونست از سکوت معبد اینو بفهمه، اما بعد توجهش به شخصی که کنار معبد نشسته بود جلب شد، چشماشو ریز کرد و بهش زل زد. با دیدن دو تا چشم قرمز که بهش نگاه میکنن از ترس قدمی به عقب برداشت. مرد از سر جاش بلند شد و به طرف جه بوم اومد، وقتی که به زیر نور ماه رسید، جه بوم از دیدن چیزی که توی بازوهاش نگه داشته سر جاش میخکوب شد.

بدن بی حرکت جیلیان توی بازوهای مرد قرار داشت، سرش به پایین اویزون شده بود و اثار خون از گوشه ی دهنش بیرون ریخته بود، با چشمایی باز به آسمون بالای سرشون نگاه میکرد و روی بدنش چندین جای چاقو بود.

مرد نزدیک تر اومد، صورتش برق میزد، انگار گریه کرده، مرد با قیافه ایی خشمگین گفت "اینا همش تقصیر توئه.. تو اونا رو کشوندی اینجا"

جه بوم آب دهنشو قورت داد، به جیلیان نگاه کرد، بدنش بی حرکت بود، یعنی مرده؟ تنها عضو خانواده ایی که داشته، تنها کسی که بهش اهمیت میداد، حالا توی دست های اون مرده بود.

به طرفشون رفت، میخواست جیلیان رو از مرد بگیره، جیلیان مادر اون بود. جسدش به اون تعلق داشت، نه این غریبه، اما مرد دستشو پس زد، زیر چشمی نگاهش کرد "تو باید ازشون محافظت میکردی، تو قرار بود ازش محافظت کنی" سرشو پایین انداخت و به جسد جیلیان نگاه کرد.

جه بوم با تردید پرسید" تو کی هستی؟ "

" پدرت" چشماش روی جیلیان قفل شد، هنوزم زیبا بود، مثل یه رویایی که هرگز نمی‌دید، مثل یه حس خوب بی‌پایان، انگار هنوزم میدیدش، که اونو در اغوش گرفته، بدن زنده و گرمش رو. به تمام سناریو هایی فکر کرد که میتونست با جیلیان تجربه کنه، اما حالا دیگه نمیشد. چشمای معصومش به بالا خیره شده بود، اونو به یاد اولین ملاقاتشون می انداخت.

CambionWhere stories live. Discover now