37

22 6 5
                                    

جای درست زمان غلط

24 ساعت

86,400 ثانیه

هشتاد و شش هزار و چهارصد بار تیک تاک مزخرف ساعت و ترس ازینکه هر لحظه جه بوم ممکنه به سراغش بیاد، با عینک افتابیش، کت چرمش یا کت و شلوار زرشکیش، با چشمای دورنگش و دستای آلوده به خونش، با گربه سیاه سخنگوش که ذهنشو میخوند.

اون دستها، دستایی که بهش زندگی بخشیده، زندگی بقیه رو گرفته، دست هایی که لمسش کرده، بدنی که در آغوشش بوده، لب هایی که بوسیده.

جه بومی که عاشقش شده بود، توی یکی از هشتاد و شش هزار و چهار صد ضربه ی ثانیه شمار میتونست به سراغش بیاد.

امروز آخرین روز بود، سی روز از اولین دیدارشون می‌گذشت.

همون شب میخواست بکشتش، بهتر بود میکشتش، اونوقت چه مارک چه جه بوم درگیر این احساسات نمیشدن. مارک بین زنده موندن، قاتل شدن و مردن، گیر نمیکرد.

چیشد به اینجا رسیدن؟ کی اشتباه کرد؟ کجا اشتباه کردن؟ چرا رابطه ی خوبشون تبدیل به کابوس شد؟ به جای اینکه الان در بغل جه بوم باشه باید توی این کلبه ی سرد چوبی و غرق در سکوت جنگل که هر از گاهی با صدای پرنده ها میشکست تنها باشه.

نمیخواست اینطور شه، نمیخواست پایانشون به این صورت باشه، چه اون میمرد چه جه بوم، نمیخواست ساعت های آخر زندگیشون دور از هم باشن.

اگه جه بوم احمق غرورش رو کنار میذاشت و راجع به احساساتش باهاش صادق بود.

اگه فقط بهش میگفت دوستش داره، تمام این نقشه ی مسخره رو رها می‌کرد، اما اون حرفی نمیزد یا حداقل اون کلماتی که مارک به دنبالش بود رو نمی‌گفت.

سوبین خمیازه کشان از پله ها پایین اومد و با مارک که روی مبل نشسته بود مواجه شد "اوه بیدار شدی؟"

مارک زیر لب گفت "اصلا نخوابیدم" تا فردا میمرد، چطور میتونست بخوابه؟

"اوه.." سوبین بالای سرش ایستاد "آقای پارک از من و امیلی خواسته توی جنگل باشیم.. برای نقشه ی دوم"..

مارک سرشو تکون داد، سوبین گفت "ما نمی ذاریم اون عوضی بکشتت"

مارک اخم کنان سرشو بالا آورد و نگاهش کرد "نمیخواد تظاهر کنی بهم اهمیت میدی، هر دومون میدونیم اینجایی تا اتهام‌ها از روی خودت برداشته شن پس ادای دوست خوبو در نیار. "سوبین دستاشو برای دفاع از خودش بالا آورد و ازش دور شد.

چند دقيقه بعد امیلی هم از پله ها پایین اومد، زیر چشمی مارک رو نگاه کرد اما بدون اینکه سلام بده از جلوش رد شد و به آشپزخونه رفت تا برای خودش قهوه حاضر کنه.

نفر آخر جینیونگ بود، از موهای خیسش میشد حدس زد حموم بوده، پله هارو پایین اومد و به مارک نگاه انداخت. با دیدن قیافه ی خستش اخماش در هم رفت به سمت آشپزخونه قدم برداشت، از داخل یخچال یه بطری نوشیدنی بیرون آورد و دوباره به سمت مارک برگشت.

CambionWhere stories live. Discover now