22

24 8 3
                                    

تکه هایی از گذشته، تنهایی و دیدار خانوادگی

هفت ماه بعد

روی صندلی راک جلو و عقب میشد و ترانه ایی رو زیر لب زمزمه میکرد، مادرش عادت داشت این شعرو براش بخونه و جیلیان با رویاهای تموم نشدنیش به خواب میرفت.

دستشو روی شکم برامدش قرار داد و لبخند زد، حالا اون برای بچه ی خودش میخوند.

یکی از زن ها به داخل اتاق اومد، سینی آهنی غذا رو از روی میز آرایش برداشت و به جیلیان نگاه کرد "چیز دیگه ایی میل نداری برات بیارم؟" جیلیان بدون اینکه نگاهش کنه سرشو به نشونه نه تکون داد، نگاهش به شعله های آتیش شومینه سنگی بود، زن تعظیمی کرد بیرون رفت.

بعد ازون شب همه بهش احترام میزاشتن، جیلیان ازینکه اینطوری باید احترامشون رو بدست می‌آورد متنفر بود، از تک تک زنای اینجا که اون شب تنهاش گذاشته بود متنفر بود، اون فقط یه چیز با ارزش داشت، بچه ی تو شکمش، برای زنده به دنیا اومدنش باید جای نرم و گرم داشته باشه و غذای خوبی بخوره، به خاطر همین هنوزم توی معبد بود.

اما شایدم بیشتر به خاطر ویدل بود، وقتی نیمه شب ها مخفیانه به دیدنش میومد و اونو در آغوش می‌گرفت. با وجود اون قوی تر بود، حس تنهایی نمی‌کرد و حضور ویدل بهش اطمینان خاطر میداد که قراره از بچه محافظت کنه.

با سنگینی سایه کسی پشت سرش کمی برگشت، ویدل توی بالکن ایستاده بود، قیافه ی جذابش زیر نور ماه برق میزد، جیلیان لبخند زد و به سختی از سر جاش بلند شد،به طرف ویدل چرخید. خودشو توی بغل اون انداخت، دست های ویدل دور کمرش حلقه شد و سرشو بوسید.

جلیلیان که مراقب بود به شکمش فشار نیاد سرشو به سر ویدل نزدیک کرد، سرش خم شد تا جیلیان قدش بهش برسه، لب هاشون رو روی هم گذاشتن، اتاق با صدای بوسه هاشون پر شد.

جیلیان ازش فاصله گرفت و نگاهی به شکمش کرد "الان دیگه میتونم حسش کنم" ویدل دست مردونش روی شکم جیلیان گذاشت و لبخند زد "دیگه چیزی نمونده"

جیلیان بدون اینکه نگاهشو از دست های ویدل و شکم خودش بگیره گفت "قراره پسر بشه"

ویدل ابروشو بالا داد و لبخند زد "از کجا میدونی؟"

"نمیدونم.. فقط یه حسی بهم میگه" دستشو بالا آورد و گونه ویدل رو نوازش کرد "امیدوارم شبیه تو بشه" لبخند ویدل محو شد، دست جیلیان رو پایین اورد و ازش فاصله گرفت، چشمای قرمزش نگران به نظر می‌رسید" فکر نکنم این واقعا چیزی باشه که بخوای"

جیلیان با ناراحتی نگاهش کرد" چرا؟ "اما ویدل جوابش رو نداد، روی تخت رفت و لبه اون نشست.

جیلیان هم به دنبالش رفت، به پشتی تخت تکیه داد و به ویدل که فقط شونه هاشو میدید زل زد.

کمی با انگشت هاش بازی کرد، در اخر تصمیم گرفت سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بپرسه" وقتی این بچه به دنیا بیاد مثل کی میشه؟ من یا تو؟ " ویدل به سمتش برگشت چمشاش میدرخشید"هر دو، اون قوی میشه طوری که حتی نمی تونی تصورشو بکنی"

CambionWhere stories live. Discover now