هوای گرم تابستونی و خورشیدی که به گرمی دستای مادرش، میتابید و بستنی قیفی تو دستشو آب میکرد...
همونطور که به وسیله ی مادرش روی زمین کشیده میشد، لیسی به بستنیِ نیمه آب شده توی دستش زد و پاهای تپلشو وادار کرد تا هم پای مادرش بدوه اما پاهاش با دیدن سرسبزی پیش روش و تاب هایی که تا آسمون میرفت و جیغ بچه ها رو درمی آورد، متوقف شد!
مادرش با توقف کیونگسو و چشمای درشتی که خیره به اون طرف خیابون بود، از حرکت ایستاد.
کیونگسو، عروسک خرگوشیِ ارزشمندش رو به مادرش داد تا از شَر قطره های بستنی کاکائویی در امان بمونه و با انگشت کوچیک و تپلوش به اون سمت اشاره کرد و گفت:
کیونگسو: پاک!
مادرش درحالی که کیونگسو رو به آغوش میکشید تا از خیابون عبور کنن، آهی کشید و از شدت خستگی، به پارک دلخواه کیونگسو لعنت فرستاد!کیونگسو درحالی که به سمت تاب محبوبش پرواز میکرد، بستنی قیفی رو توی دستش فشار میداد و میخندید اما خندش با دیدن جسم بزرگی که سد راهش شد و دیدش رو نسبت به تاب عزیزش گرفت، خشک شد!
مادرش دست به کمر ایستاد و حکم کرد!
مادر:اول باید بریم دستاتو بشوریم و صورت کاکائوییت رو تمیز کنیم!
دور لبش حتی قابل دیدن نبود و رنگ قهوه ای خنده داری که صورت کوچیکشو از همیشه کیوت تر میکرد!
چشمای درشتش به شیر آبی خیره موند که توسط مادرش باز میشد و آبی که روی صورت کثیفش میپاشید و این غرغرای مادرش بود که فضای کوچیک پارک رو پر میکرد.
مادر: اوه کیونگسو...بلای آسمونی! زود اون بستنی رو بده تا بیشتر از این لباستو به گند نکشیدی!
اما کیونگسو بدون توجه به مادرش، قیف نرم شده ی بستنی رو توی دستش فشار داد و بستنیِ آب شده، بیشتر از قبل روی دستش سرازیر شد.مادرش جیغی کشید و سعی کرد تا بتونه بستنی رو به زور از بین دستای کوچیک بکشه!
به حالت عصبی بستنی له شده رو داخل سطل زباله انداخت و دست به کمر شد تا پسرک بیتفاوتشو ببینه!
اوه... اون یه پسر کوچولوی 3 ساله بیخیال بود!
کیونگسو درحالی که دست آغشته به بستنیشو تا حلق توی دهانش کرده بود، با لذت میمکید و با چشمای خوشحالش به مادر نیمه عصبیش لبخند میزد....
با ناامیدی سعی کرد تا دستشو از توی دهنش بیرون بکشه اما انگار این بار شکست خورد چون کیونگسو کوتاه نمی اومد و بیشتر از قبل مشغول لیس زدن دستش شد پس به اجبار دستمال رو روی بلیز سبزی که روش یه خرس تنبل خوابیده بود، کشید و تمام تلاشش رو کرد تا لک قهوه ای بستنی رو از روش پاک کنه!
با هر تکون تاب و دیدن آسمونی که به صورتش نزدیک و نزدیک تر میشد، چشماشو با ذوق میبست و از ته دل جیغ کشید.
کیونگسو: تــــــاب پاسی!
مادرش بار دیگه تابو هل داد و درحالی که از هیجان زده شدن پسرش، ذوق زده بود، کیونگسو رو تایید کرد و گفت:مادر: آره مامان جون...تاب بازی...
کیونگسو دستاشو محکم تر به زنجیرای تاب گرفت و درحالی که از شدت ترس و هیجان جیغ میکشید، به رقص آروم چتری های مشکی روی پیشونیش خیره شد و به خودش قول داد تا دفعه ی بعدی حتما خرگوشکشم سوار کنه و یه "مامان" خوب و مهربون
باشه!
------------------------------------------------------
آسمون کم کم رو به غروب بود و ابرا، خورشید کسل و خوابالو رو پشت خودشون میکشیدن و به ماه اجازه میدادن تا رخ نمایی کنه و این درحالی بود که کیونگسو دستشو به زور از دست مادر خستش کشید و صورتشو به شیشه ی مغازه چسبوند...
مادر بیگناهش آهی از ته دل کشید و پاهای خستشو به حرکت وادار کرد و کنار پسر سرحال و خوشحالش ایستاد.
کیونگسو کف دستای کوچولوشو به شیشه چسبونده بود و دماغشو بیشتر روی شیشه فشار میداد تا هرچه زود تر به تن پوشِ پنگوئنی شکلی که تن مانکن بود برسه...
YOU ARE READING
Jonjini | Kaisoo
Fanfiction#Full #complete فیکشــن: جــونجینــی 🍓 Jonjini 🍓 کاپــل: کــایــســو ژانـر: ددی کیــنک ، فـلاف ، کمــدی ،رمنـس، درام نویسنـده: مهتــا🌙 فصــلاول: #کامل_شده فصــل دوم: #کامل_شده ═════════════════════════ خــلاصــه: کیونگســو پسر ســه ساله شیرین...