پارت آخر از فصل اول

693 159 96
                                    

درماندگی...ترس از سقوط...مرگ...

از زمانی که عاشقی کردن رو یاد گرفت، طعم سیلی مرگ رو هم چشید

هیونای زیباش رو با دستای خودش خاک کرد... آخرین وداع با صورتی که تا تلاقی نگاه آخر هم مثل ماه از درخشش نیفتاده بود، نمیتونست آسون باشه... دفن کردن قلبش و جایگزین شدن یه سنگ سخت و آب خورده رو از اون روز به یادگار داشت.

بوی خون گرمی به مشامش رسید و سوزش کمی که به جونِ پوست سخت شده ی گردنش افتاده بود و فریادی تیزی که گوش هاش رو خراش میداد

یونا: میدونی که از کشتنت نمیترسم... خون سیاهت رو تا قطره ی آخرش میکشم و با پول فروش خون کثیفت، زندگیم نجات میدم! یالا دهنت باز کن و بگو پســـرم کجاست؟

چن سرش رو با لبخند نامفهومی بالا گرفت و اجازه داد تا چاقوی زیر گردنش که توسط دستای لرزون یونا هدایت میشد، گلوش رو بیشتر بدره!

چن: کسی که سال های سال نقشه کشید و دیوونه ای مثل تو رو به آزادی رسوند من بودم! نلرز و اون چاقوی لعنتی رو محکم تر فشار بده چون دیوونه ی واقعی منم که به تو اعتماد کردم!

یونا فریاد بلندی کشید و دندون هاش رو چنان پر قدرت روی هم فشار داد که صدای ذره ذره خرد شدنشون به گوش چن میرسید

چاقو رو محکم تر زیر گلوی چن گرفت و پوست روشنی که از رنگ خون، رو به سیاهی میرفت...

میتونست جلوی یونا رو بگیره... میتونست بدن ضعیفش رو به گوشه ای پرتاب کنه اما نمیخواست... اگه مقدر بود تا زندگیش به این شکل تموم شه، اونم دیگه از تقدیر فرار نمیکرد... شاید مرگ، بهترین راهی بود که قلب بیتابش رو به هیونا میرسوند

اون مرگی که به دست قاتل هیوناش رقم میخورد رو میپذیرفت و حس اون لحظه ی عشقش رو با ذره ذره وجودش لمس میکرد...

قطرات بیرحم خون، گردنِ شکافته شدش رو میشست و یک ضرب به سمت یقه اش میرفت

دست یونا، بازوش رو چنگ میزد و لرزش چاقو باعث میشد تا سوزش بیشتری رو روی گردنش احساس کنه....

چشمای خیس از دردش رو بست و در خیالش، به سمت جاده ی رویاهاش پرواز کرد...

زانوهاش آروم آروم سست شد و سرش گیج رفت تا دلیلی برای رهایی از چنگ یونا باشه... بدنش به سمت پایین سقوط کرد و برخورد سرش با سردی زمین چوبی، با صدای در، همزمان شد!

+پلیس! در رو باز کنید!

یونا با وحشت چاقو رو به سمت زمین پرتاب کرد و به بدن نیمه مرده و چشمای خمار چن خیره شد که چطور کف زمین میلرزه و خون، اون رو به آغوش خیس و


مرطوب خودش میکشه!

یونا: پا..پاشو...تو...تو باید...اون درو...اون درو... باز کنی...پا..پاشو چن...اون درو باز...کن... من...من...

دماغش رو با بیخیالی بالا کشید و بعد از لبخند ملایمی ادامه داد

یونا: پاشو چن... من...نمیتونم درو باز کنم....آخه...

نگاهش رو با تردید به اطراف چرخوند و وقتی که مطمئن شد کسی داخل اتاق نیست، روی زمین خم شد و به آرومی نزدیک گوش چن گفت:

یونا: آخه من دارم یه نفرو میکشم...

لبخند عمیق تری با اتمام جمله روی لباش نقش بست و دندون های ردیفش رو به رخ کشید

دوباره چاقوی خونین رو به دست گرفت و بدون توجه به آخرین هشدار پلیس مبنی بر شکستن در، با صدای بلند تری خندید و خون روی چاقو رو به لباس سفید رنگش کشید

پیراهن رنگین شده رو چنگ گرفت و با دیدن قرمزی روش با لذت لبخند زد و روی زمین خم شد تا خون اطراف چن رو جمع کنه و تمام پیراهنش رو به سرخی خون آغشته کنه اما تداوم فریاد مامورین و لگدهایی که بی امان به در چوبی میخورد باعث شد تا چاقو رو تو مشتش فشار بده و بار دیگه اسم چن رو برای باز کردن در به زبون بیاره!

زمانی که چن رو همونطور بی حرکت دید، لگد نسبتا محکمی به پهلوش کوبید و باعث شد تا قطره اشک لجبازی از چشمای نیمه بستش بچکه و فریاد هرچند بی نفسش کافی بود تا در، به ضربی شکسته بشه و هیکل ماموران تنومند پلیس روی چوبیِ در پا بذاره

Jonjini | Kaisoo Donde viven las historias. Descúbrelo ahora