پارت چهارم و پنجم

697 197 49
                                    

نور گستاخی که از پنجره روی صورتای برافروختشون میتابید و خشمی که با تعجب توئمان شده بود، باعث میشد تا مرد، چندین بار پشت هم پلک بزنه و صورتش رو از مقابل چهره پیروزمند یونا فاصله بده!

درحالی که یونا موضع خودش رو حفظ کرده و همچنان، درحینی که یه دستش رو به میز تکیه زده، روی مرد مقابلش خم شده بود، مرد، صورتش رو برگردوند و به دیوار روبرو خیره شد اما ثانیه ای طول نکشید که چهرش تو هم رفت و این صدای قهقهه های بلندش بود که فضای بزرگ اتاق رو پر میکرد!

یونا با دیدن وضع مرد و خنده های جنون آمیزش، قدمی از میز فاصله گرفت و متعجب ایستاد.

پس از گذشت دقایقی و خنده هایی که رو به سرفه میرفت، به سرعت از روی صندلی بزرگ و چرمی لعنتیش بلند شد و با قدم های بلندی، به طرف یونا حرکت کرد و درحینی که اشکای خیالی روی صورتش، در اثر خنده رو پاک میکرد، درست مقابل یونا ایستاد و به چشمای ترسیدش زل زد

کار یونا رو عیناً تکرار کرد و روی صورت نگرانش خم شد تا حدی که یونا برای برخورد نکردن صورتاشو به هم مجبور شد تا خودشو عقب بکشه و درحالی که به چشمای قشنگ و مشکیش که حالا هاله هایی از اشک رو تو خودش جا داده بود خیره میشد، شمرده
شمرده گفت:

+ داری...دروغ...میگی!

یونا دستاشو روی سینه های ورزیده مرد قرار داد و درحالی که سعی میکرد تا از خودش فاصله بده با حرص لب زد

یونا: دروغ نمیگم! تو که ادعای هوش و نبوغ داری، باید بهتر بدونی همچین دروغی به راحتی برملا میشه و من اصلا اهل ریسک نیستم...خصوصا در رابطه با تو!

مرد به صورت ناخودآگاه چشماش به شکم کوچیک یونا خورد و با عصبانیت قدمی به عقب گذاشت و درحینی که گام های عصبیش رو به زمین میکوبید تا طول اتاق رو طی کنه، دستی به موهای بلندش کشید و نفس هایی که با حرص کشیده میشد.

کورسوی امیدش خاموش شده بود و حالا مرد میدونست که یونا با اطمینانی که تو ادای کلماتشه، هرگز نمیتونه دروغ بگه!

دستاشو به شدت مشت کرد و درحالی که از شدت خشم قرمز شده بود، بدون اینکه به یونا نیم نگاهی بندازه رو به دیوار روبروش فریاد کشید

+ تو داری تو چشــــمای من زل میزنـــی و با پررویـــی تمام میگی که حامــــــله ای؟ یعنی توی لعنتی اون قرص کــــوفتی رو قبل رابطه نـــــخوردی؟ تو...تو...
گـــــولم زدی!

یونا دستاشو روی گوشاش گرفت و درحالی که چند قطره اشک، صورت معصومش رو خیس میکرد لب زد

یونا: من گولت نزدم...من فقط میخواستم دوباره شانس با تو بودن رو امتحان کنم! تو هم همینو میخوای...تو دوسم داری...همیشه داشتی!

مرد به سمت یونا برگشت و درحالی که پوزخند به لب داشت، با چشمای قرمز شده از خشمش گفت:

+ اون شانس لعنتی نباید همچین بهای سنگینی داشته باشه!

یونا: بها؟ داری از کدوم بها حرف میزنی؟ تو چطور میتونی... این...این بچمونه! بچه منو تو!

مرد بار دیگه فریاد کشید

+ نمیخوامـــــش! میفهمی؟ نمیخـــــوامش! همین فردا میری و از شرش خلاص میشی!

یونا که ثانیه به ثانیه قلبش، بیشتر از قبل مچاله میشد، با شنیدن این حرف از زبون عشق زندگیش، در هم شکست و با ناباوری گفت:

یونا: باورم نمیشه این تویی که داره این حرفا رو میزنه!

Jonjini | Kaisoo Donde viven las historias. Descúbrelo ahora