پارت ششم

607 181 39
                                    

پای خسته و زخمیش که در اثر شکسته بودن پاشنه، میلنگید رو به دنبال خودش میکشید و کیونگسو رو بیشتر به خودش فشار میداد.

صدای کشیده شدن پاهاش روی سطح آسفالت، سکوت شب رو میشکست و هوای تاریک و چراغای کم نور سطح خیابون، تداعی سیاهه زندگیش بودن

اشکای یونا بیکنترل میچکید و جمله ی چن تو گوشش زنگ میزد.

" یونا: همه چیزی که بخاطرش منو دور انداختی، سو بود؟ نکنه هنوزم نسبت به بچم عذاب وجدان داری؟

چن: این تویی که باید عذاب وجدان داشته باشه، نه من!"

سرشو چندین بار پشت هم تکون داد و اشکایی که به دست سیاه شب، اسیر میشدن

کفشاشو بیرون در، توی خیابون کند و خودشو به درون هال پرتاب کرد و انقدر حواسش پرت بود که سوی خوابیده رو روی سطح سرد سرامیک گذاشت و تن
درموندشو به سمت آشپزخونه کشوند.

با هر قلپی که مینوشید، قدمی به سمت واقعیت های تلخ زندگیش برمیداشت و سو، توی نگاهش کمرنگ و کمرنگ تر میشد.

یونا، مادر بود اما حالا بی توجه به جنین تو شکمش، مینوشید و دیوانه وار به گذشته پر آشوبش برمیگشت تا کی رو مجازات کنه؟ خودشو؟ یا زندگی تلخی که به وسیله ی چن، گاهی پررنگ و کمرنگ میشد؟

در اثر صدای فریاد شکسته شدن لیوان، کیونگ، تکونی به بدن کوچولوش داد و چشمای قرمز شدشو باز کرد.

دستای کوچولوش، به سمت صورتش رفتن و از روی پلکای بستش، چشمای پف کردش رو مالش دادن.

روی پاهای کوتاه و تپلش ایستاد و جونجینی رو صدا کرد و خواست تا به سمت اتاق خوابشون بره اما انگار در اتاقشون گم شده بود!

دستشو به دیوار کشید و پلکای خوابالودشو بیشتر از هم فاصله داد و با آنالیز کردن اطراف، متوجه شد که تو خونه خودشونه.

سرشو چرخوند و با دیدن مادرش که پشت میز بار خوابش برده، لبخند خوشحالی زد و پاهای تپلشو وادار کرد تا سریع تر بدوه و هر چه زودتر گرمای مادرشو احساس کنه.

با رسیدن به مادرش، زیر پاهاش، روی سردی سرامیک نشست و دستاشو دور پای مادرش حلقه کرد و سر کوچولوشو بهش تکیه داد و چشمای خمار از خوابشو بست تا صبح، بازم به بهونه خورشید خانوم از خواب بپره!

-------------------------------------------------------------
با برخورد محکم سرش به در، در اثر عطسه، از خواب پرید و چشمای مست از خوابشو به اطراف چرخوند.

باورش نمیشد کل شبو پشت در خوابیده باشه!

کمرشو جلو کشید و خواست تا از روی زمین بلند شه که فریادش به هوا رفت و خشکی کمرش، بهونه شد تا اینبار روی زمین ولو شه و سقف سفید هالشو با چشم از نظر بگذرونه و حواسش پیِ، یه دنیای دیگه باشه!

کمرِ دردناکش رو چرخوند و حالا به پهلو خوابیده بود و گونش، خنکی سرامیکو لمس میکرد.

دستشو به آرومی بالا برد و زیر گونش گذاشت و مثل بچه کوچولو های بیحوصله، هومی کرد.

چند دقیقه ای به همون حالت موند تا کمرش از حالت خشکی و دردناکی در بیاد و تو تمام مدت به این فکر کرد که بجای خرید و فروش بلیط، تو مهدکودک کار کنه و هر بار از پیشنهاد احمقانش پشیمون شد!

دستشو از زیر گونش بیرون کشید و به میون موهاش دوید تا دلیل سردرگمیشو از بین تار نازک موهاش بیرون بکشه اما جز جز بدنش میدونستن که از جونگین چی میخوان و کاش جونگینم میفهمید که باید چیکار کنه!

چیکار میکرد وقتی آخرین نگاه سو و گرمای تنش و عطر بچگونش، هنوز به تنش چسبیده بود و کاری ازش بر نمی اومد؟ این که کاری ازش برنمیاد، بزرگترین درد بود!

Jonjini | Kaisoo Donde viven las historias. Descúbrelo ahora