پارت یازدهم از فصل دوم

325 109 82
                                    

خودخواهی توی وجودمون رخنه کرده اما گاهی... فقط گاهی این پوسته سخت و زشت رو به اجبار میشکنیم و تازه اونوقته که میشم همونی که باید از اول بودیم اما نشد... نتونستیم... شایدم نخواستیم!

چانیول هم میخواست خودخواه باشه! با تمام وجودش میخواست به خونه و تخت نرمش برگرده و به دور از غم های اطرافش، ساعتی رو به استراحت بگذرونه اما حالا چشم به انتظار عزیز ترینش، روی کسل کننده ترین صندلی بیمارستان به دری چشم دوخته بود که جونگین غرق در خون رو بلعیده!

کیونگسو: اونا گفتن فقط یه عکس برداریه ساده ست! پس چرا انقدر طول کشیده؟!... همشون دروغ میگن! دروغ میگن که خوب میشه....

با فشار دست چانیول، بدن بیقرارش دوباره روی سردی صندلی فرود اومد و به هیاهوی جمعیتی چشم دوخت که حتی نصف شب هم اورژانس بیمارستان رو پر
کرده بودن!

چانیول: دکتر گفت چیزی برای نگرانی وجود نداره! چشمات ببند و یکم بخواب! فردا خودم زنگ میزنم و به مدرسه خبر میدم که نمیتونی بری!

قلبش با یادآوری مهلتی که رو به اتمام بود و هجوم دوباره اون گردن کلفت ها که روی زندگیشون آوار شده بودند لرزید اما کمر خم نکرد!

گونه ی کیونگسو رو به نرمی بوسید و وادارش کرد تا سرش رو روی شونه های افتاده و خستش بذاره تا بلکه کمی آروم بگیره!

کیونگسو: تو نمیفهمی! اون... میمیره!

بی صدا زیر گریه زد و اونقدر از بیان فکری که برای لحظه ای از سرش گذشته بود وحشت زده شد که با فریاد به سمت درب بسته حمله ببره و اگه چانیول فقط کمی دیر تر میجنبید، دستای کوچکش حریم پزشک و جونگین رو در هم میشکستن و به این بی قراری تلخ پایان میدادن!

چانیول: سو... سویی آروم بگیر عزیزم... هیش... هیش کوچولوی من... همه چیز درست میشه!

گونه نرم کیونگسو که در خیسی اشکاش غرق شده بود رو به صورت خودش میکشید و بدنش رو اونقدر سخت به تن خودش چسبوند که احتمال فرار کردنش رو به صفر برسونه!

کیونگسو: مانی... مانی هم مرد... اونا گفتن نمیمیره... قول دادن که نمیره اما اون مرد...

مستقیما به مادر جونگین اشاره کرد و با یادآوری مهربون ترین مادر دنیا، غصه ی گوشه قلبش زخیم تر شد... حتی تصور اینکه جونگین به دیدار مادرش میره و دیگه با چشمای قشنگش به سویی لبخند نمیزنه، دیوانه اش میکرد!

چانیول: ما نجاتش دادیم سو! دکتر گفت ما به موقع با آمبولانس تماس گرفتیم و زود به بیمارستان رسوندیمش... پس جای نگرانی نیست! تو به من اعتماد میکنی؟! سویی به عمو چانش اعتماد داره مگه نه؟! جونگین 10 سال بدون تو بودن رو یاد نگرفت! چطور ازش انتظار داری بدون تو مردن رو فهمیده باشه؟!
اون میمونه چون تو اینجایی! میفهمی چی میگم؟!

Jonjini | Kaisoo Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz