𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 4

178 32 2
                                    

‌‌

وقتی وارد شرکت شدن و به طبقه‌ی بالا رفتن ، منشی شرکت به سراغشون اومد و بهشون محل برقراری جلسه رو گفت . هنوز یک ربع مونده بود و اون شرکت برای نامجون جایی نبود که توش احساس غریبی کنه ، پس وقتی منشی بهشون گفت راحت باشن ، نامجون به اتاق کار جین رفت تا یک ربعش رو اونجا بگذرونه.

ولی جونگ‌کوک که فقط یک بار به این شرکت اومده بود ، نه جایی رو بلد بود ، و نه دلش می‌خواست اون لحظه تنها توی جای غریب تنها بمونه و قطعا خجالتش نمی‌ذاشت از کسی چیزی بخواد.
پس ترجیح داد فقط همون جایی که بود ایستاد و دعا کرد که این یک ربع زود تر بگذره.

.......


با تکون دادن گردنش از جاش بلند شد و به سمت جایی که قرار داشتن به راه افتاد که سویا خودش رو بهش رسوند و باهاش هم قدم شد:

× قربان شرکت N.J رسیدن.

سرش رو به نشونه‌ی تفهیم تکون داد . چقدر عالی می‌شد اگر نامجون همراه خودش جونگ‌کوک رو هم اوورده بود.

پس برای امتحان کردن شانسش یک راست به سمت محل قرار رفت .
به میز شیشه‌ای که توی تالاری که رگال های لباسشون دور تا دورش قرار داشت رفت ، ولی کسی رو ندید. به ساعت مچیش نگاهی انداخت ، یک ربع مونده بود.

ابرو هاش رو بالا انداخت و تصمیم گرفت الکی چرخی بزنه ، ولی با دیدن کسی که پشت بهش وسط تالار ایستاده بود سر جاش وایستاد .
خودش بود!!

جونگ‌کوک بود!

سرش رو به نشونه‌ی تشکر از شانسش کج کرد و لبخند سپاسگزاری روی لب هاش نشست و همزمان ،یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت. با قدم های آهسته و استوارش به سمتش رفت و وقتی بهش رسید ، دقیقا پشت سرش ایستاد.

از اینکه جونگ‌کوک نفهمیده بود اون دقیقا پشت سرش با فاصله‌ی کمی ایستاده استفاده کرد و سرش رو به پشت گردنش رسوند و بدون کوچک ترین تماسی با موهای ریخته شده پشت گردنش ، عطرش رو به داخل ریه هاش فرستاد .

برای چندمین بار توی اون چند ثانیه از شانسش تشکر کرد که اجازه داده بود تا این حد به اون موجود فراری  روبه روش نزدیک بشه .
بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفت و بالاخره لب زد :

- به نظر میاد گم شده باشی؟

جونگ‌کوک از نزدیکی اون به خودش ترسید و عقب پرید. وقتی برگشت شاخه گل یاس توی دستش رو پشتش گرفت تا در معرض دید تهیونگ قرار نگیره. با چشم های گرد شده‌اش به تهیونگ نگاه کرد و شروع به توضیح دادن کرد :

+ من.. فقط نمی‌دونستم کجا باید برم .. تصمیم گرفتم این یک ربع رو همینجا نزدیک محل برقراری جلسه وایستم تا همه بیان...

تهیونگ با سرش حرف هاش رو که سعی میکرد کامل توضیح بده تایید کرد و بعد به ساعت مچیش نگاهی انداخت . ده دقیقه . خیلی کم بود .ولی میخواست از همون هم استفاده کنه .

'⋆『Black Diamond』Onde histórias criam vida. Descubra agora