𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 1

468 31 0
                                    

‌‌

تنهایی چیزیه که همیشه ازش فرار کردم. نه اینکه ازش بترسم، اما اگر زیاد بشه وجودم رو مثل یک حیوون گرسنه می‌خوره. و اونوقت من می‌مونم و اون. و اون هر روز به سراغم میاد، تا باهام حرف بزنه و در آخر، وقتی می‌خواد بره، با لگد زدن به قلبم اون‌جا رو ترک می‌کنه و دردی که خودش بهم داده رو تشدید می‌کنه.

شاید حتی من رو با خودش به روی پشت‌بوم ببره و بعد با لبخند همیشگیش، منو پرت کنه پایین تا برای همیشه چشم‌هام رو به روی این دنیا ببندم!

البته بگم که راه های دیگه‌ای هم پیشنهاد می‌ده. اما خب، من شاید ازشون بترسم ها؟

برای من، حتی دیدن خون یه انسان اونقدر‌ها هم شیرین و لذت بخش نیست، اصلا برای کسی هست؟!
من که فکر نمی‌کنم.

ولی.. پس چرا اون آدم‌ها این کار رو دوست دارن؟
توی چشم هاشون برق عجیبی وقتی خودکشی می‌کردن وجود داشت.

اما دلم نمی‌خواد بهشون فکر کنم. شاید اون‌ها اینجوری راحت ترن؟ اصلا نمی‌دونم چه حسی داره.

ولی حتما خیلی سادس چون اون آدم‌ها تا بهشون می‌رسی و همه چیز تموم می‌شه‌، با خودکشی از دستمون فرار می‌کنن.

حتی یادم میاد یکیشون خودش رو از روی سکوی پشت‌بوم پرت کرد پایین تا دست ما به مدارکشون نرسه!

اونا دیوونن!! البته شایدم عاشقن؟!

اما عاشق کی؟ رئیسشون؟ نه این فیلم که نیست.
و البته رقت‌انگیزه نه؟ چرا باید عاشق کسی باشی که مرده و زندت براش فرقی نداره؟ یا اصلا تو رو نمی‌شناسه و براش مهم نیستی؟

فکر کنم این یه جور هایی دردناکه. اما باز هم منطقی نیست. من هم عاشق شدم، اما چیزهایی باعث شد دلم برای انتقام گرفتن ازش جون بده.
وای چی دارم می‌گم؟؟

خودت ‌که می‌دونی دفترچه خاطراتم نه؟ قبلا برات همه‌اش رو نوشتم...!

جئون جونگ‌کوک
۳ فوریه 2022

.......................

16. نوامبر .2018

با عصبانیت دستش رو روی میز شیشه‌ای کوبید که همه با انتظار شکستنش از برخورد انگشتر گرون قیمت ارباب جوانشون باهاش‌، چشم‌هاشون رو بستن اما با فریاد کیم‌، همه سریع خودشون رو مشغول کاری که انجام می‌دادن کردن تا قربانی عصبانیت رئیسشون نشن.

از جاش بلند شد و سمت برادر بزرگترش قدم برداشت. با این که همیشه آروم و خونسرد برخورد می‌کرد، اما این دفعه‌ی دومی بود که تیرش به سنگ خورده بود.

شرکت رقیبش مثل مور و ملخ ریخته بود توی بازار و هر چی بود رو درو می‌کرد و حتی اجازه‌ی ورود هم بهشون نمی‌داد! دلش می‌خواست اون شوگای لعنتی الان به جای برادرش جلوش بود تا گردنش رو توی دست‌هاش می‌گرفت و هر چقدر زور داشت بهش وارد می‌کرد تا خفه‌اش کنه.

'⋆『Black Diamond』Onde histórias criam vida. Descubra agora