سرش رو روی دستهاش گذاشت و به میز خیره شد.
نمیفهمید چرا "شوگا" ولشون نمیکرد. چرا هر کاری میکردن اون همش رو خراب میکرد؟ چرا هرجایی که میرفتن، اون اونجا حضور داشت تا همه چیز رو خراب کنه؟به معنای واقعی داشت روانی می شد!
حتی اگه یک لحظه هم با شوگا ملاقات میکرد، بدون لحظهای صبر کردن، یک تیر توی پیشونیش میزد تا از دستش خلاص بشه!
حتی دیگه براش مهم نبود که چرا اینکارها رو انجام میده، فقط میخواست ولشون کنه، از دستش راحت بشن، و یا حتی خودش اون رو به قتل برسونه.جیمین که متوجه رفتارهای عصبی چهرهی تهیونگ شده بود، آروم دستش رو روی میز کار تهیونگ که کنارش بود گذاشت و کمی به سمتش خم شد:
- خوبی..؟ ببخشید فکر نمیکردم انقدر اذیتت کنه، ولی نگران نباش، یه راه دیگه هم هست!
تهیونگ با کلافگی سرش رو بالا آورد و بعد از مشت کردن دستهاش توی هم، با چونهاش بهشون تکیه کرد:
- تو همین الان گفتی که اون دست بردار نیست، دارم فکر میکنم که شاید مجبور بشم بکشمش!
جیمین بیخیال خندید و کمی جابهجا شد:
- اوه نه دوست عزیزم! تو تهیونگ سادیسمی و عصبی رو دو سال پیش خاک کردی! بیا یکم مهربونتر رفتار کنیم.
تهیونگ کلافه از حرف دوستش دوباره یاد گذشته افتاد. چیزی که همیشه ازش فراری بود و هیچوقت هم از یادش نمیرفت!
یادش اومد که چیکار کرده بود..
وقتی خبر قتل پدرش همه جا پخش شد، مادرش همونجا جلوی تلوزیون سکته کرد و بعد، همون شب، توی راه بیمارستان از دنیا رفت...
اون عکسای پدرش...
چجوری انقدر بیرحمانه پخششون کرده بودن؟
دیدن بدن زخمی و صورت خونی یکی از میلیاردرهای کره انقدر جالب بود؟!
انقدر جالب بود که منجر به مرگ مادرش شد؟؟بعد از اون، نامجون جینهیونگش رو برد؛ اما اون،
یه آدم روانی شد که همه ازش میترسیدن. کسی رو نداشت که مثل برادرش حمایتش کنه و کمکش کنه مرگ والدینش رو فراموش کنه. یادش اومد که چقدر شبها مست میکرد و شبها رو توی بارهای مهتلف میگذروند و تا خرخره مست میکرد و صبحش، هیچ چیزی رو به یاد نمیآورد. حتی چند هرزه رو به خانهشون آورده بود و اون اتاق کوچکی که برای زندانی کردنشون انتخاب کرده بود...اینکه همه چیز خراب شده بود رو یادش اومد.
اینکه هیچ کسی درکش نکرد.
اون هم فقط میخواست یکی بگیرتش و بهش اجازه نده تا مرز جنون برسه. اما فقط به لطف قرصهاش، چند ما بعدش بهتر شد. برادرش هم خوب بود.
جیغ و دادهایی که شب توی عمارت از درد شنیده میشد کم شده بودن و در آخر، به صفر رسیدن.
اما فقط خودش میدونست که آروم نشده بود.

VOCÊ ESTÁ LENDO
'⋆『Black Diamond』
Fanficبا اومدن رئیس شرکت، همه توجهشون به اون سمت جلب شد. رئیس کیم و پارنتری که امشب انتخاب کرده بود با لباسهای ست و دستهای درهم قفل شده به همه خوش آمد گفتن و در آخر، سر یک میز ایستادن. '⋆ - ددیت میدونه اینجایی و بیش از حد خودت خوردی؟ جونگکوک با لفظ...