فصل اول
قسمت اولخیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هم دیگر نمی آمد اما او هنوز هم تکیه زده بر پیشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قلبش بدرد آمد,مثل هر دفعه و لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:"پس نوشیدنی من کجا موند؟!"
سر چرخاند.جونگوو با دو سینی در دستانش به زحمت از لای میزها رد میشد: "آوردم آقا...واقعاً ببخشید که دیر شد."
صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن دویونگ کرد:"به چی فکر می کنی؟"
تیونگ از پیشخوان فاصله گرفت:"به پیشنهاد جونگوو..."
"تصمیمت رو گرفتی؟"
"مطمئن نیستم...فقط مساله جونگوو..."
دویونگ به حرف او نگاهی به جونگوو انداخت:"آره بیچاره خیلی توی فشاره..."و بعد از کمی مکث اضافه کرد:"مخصوصاً باسنش!"
تیونگ با وحشت سر برگرداند:"مگه بازم اتفاقی افتاده؟"
دویونگ خندان سرتکان داد:"ایندفعه یک زن میانسال بوده!"
"نه!جداً؟"
"و پیشنهاد داده!"
تیونگ به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:"اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره!"
جهیون بود.پیشبند به کمر از آشپزخانه آمده بود.دویونگ و تیونگ به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبق معمول خودش نمی خندید!جونگوو با سینی های خالی به پیشخوان نزدیک شد:"سفارش آخرین مشتری رو هم دادم..."و متوجه فضای شیرین و صمیمی و خندان بین همکارانش شد و با کنجکاوی پرسید:"به چی می خندید بچه ها؟"
دویونگ خلاصه کرد:"به باسن تو!"
چهره جونگوو در هم کشید:"بجای این با مزه گی ها به فکر چاره باشید وگرنه من دیگه نیستم!"
و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.دویونگ ادایش را در
آورد:"وگرنه من دیگه نیستم!"
جهیون سینی ها را برداشت:"این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه!"
تیونگ خسته از خندیدن گفت:"اما حق داره...تمام این مدت اون گارسون بوده!"
جهیون غرید:"پس می خواستی کی باشه؟من!؟"
دویونگ با تعجب گفت:"من فکر می کردم تو از کار جونگوو خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره!"
جهیون راهی آشپزخانه شد:"من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم!"
دویونگ به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:"خدا رحم کرده اونو گارسون نکردی!"
تیونگ برای محاسبه صورت حساب مشتری پیش رفت:"فکر نکنم کسی جرات میکرد اونو انگولک بکنه"
دویونگ هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:"راست میگی...این مشتری ها رو انگولک میکرد!"
***
غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه در مرکز سئول قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غذایی زیادی وجود نداشت.تنها یک نوع سوپ ماهی با برنج و کیمچی سرویس میشد.لی تیونگ صاحب اصلی آنجابود.جوان خوش برخورد و دلسوز و متین و منصفی بود.در حدود بیست و شش ساله که با موهای قهوه ای بلند و حالت دار،چشمان هوس انگیز وگیرا,جوان زیبایی به حساب می آمد.جانگ جهیون مسئول نظافت و دستیاری آشپز را به عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی و کم گذشتی بود.بیست و چهار ساله با موهای بلند و سیاه و چشمان کشیده به حد کافی جذابیت داشت.جونگوو تک گارسون آنجا بود.جوان وفادار و مصمم و عاصی و شوخی بود بیست و سه سال سن داشت که با موهای صاف و نرم و چشمان درشت به اندازه یک دختر ظرافت و لطافت داشت و دویونگ،آشپزشان ,پسر ساده دل و سخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن جونگوو بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معصوم و دوست داشتنی دیده می شد. چهار ماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت...
***
دویونگ مثل بچه ها دم در ورجه وورجه میکرد:"زود باشید...صدای فشفشه ها میاد..."
جهیون در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:"فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه... یعنی هممون خسته ایم و..."
تیونگ با نگاهش دویونگ را نشان داد و جهیون منظورش را فهمید و با خشم فوت کرد!
جونگوو هم از آشپزخانه خارج شد:"اگه از مسیرخیابون توک بریم خوب میشه, منم می تونم از اونجا خونه برم."
جهیون نالید:"یا از توک بریم یا شیندونگ یا دونگ هه...فقط تو رو خدا زود باشید!"
دویونگ با شوق داد زد:"نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!"
جونگوو به شوخی گفت:"بوکن ببین بویش هم میاد؟"
دویونگ جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:"اوه آره بوی باروت و شیرینی و ذرت بو داده!"
جهیون وسط سالن ایستاد:"اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!"
تیونگ غرید:"هرکی مخالفت بکنه اخراجه!"
جهیون برگشت:"برم وسایلهامو جمع کنم!"
تیونگ خندان یقه بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...