فصل سوم
قسمت اولهیچوقت دویونگ ،جونگوو را تا این حدگرفته و ساکت و غمگین ندیده بود.در طول آن سه روز اصلاً لب نگشوده بود بطوری که وقتی برای دادن سفارشها می آمد لیست را بر روی میز می گذاشت سینی اش را پر می کرد و بدون هیچ حرفی به سالن بر میگشت.نگاهش هم فرار میکرد.نه نوری در چشمانش داشت نه شوری,انگار مرده متحرک بود,خشک وبی جواب!دویونگ شدیداً نگرانش شده بود اما فرصت وجرات پرسیدن نداشت.تیونگ هم از نگاههای پر سوز او متوجه شدت ناراحتی اش شده بود.به هیچکس نگاه نمیکرد الا او!با هر ورود به سالن و خروج با هر حرکت سر در هر تماس چشمی,شجاعانه وگستاخانه و ممتد تا آن حدکه تیونگ شرم می کرد و سر برمیگرداند. جهیون هم متوجه شده بود.او حالا دوشادوش جونگوو کار می کرد و در هر نگاه و رودررویی اتفاقی می دیدکه حواس جونگوو تماماً بر تیونگ است و حس می کرد حقیقت برای او فاش شده است و این غیر از همان درد آشنای حسادت,درد نگرانی را هم اضافه کرده بود...
عصر سومین روز دختر زیبایی که کت دامن سفید وگرانبهایی بتن داشت به غذاخوری آمد و در جایی دورتر از بقیه میزها نشست و به جونگوو سوپ سفارش داد اما وقتی جهیون برای دادن سفارش او به میزش نزدیک شد آه از نهاد دخترک برآمد:”خدای من!جهیون !این تویی؟”
نگاه متعجب جهیون بر چهره دخترک چرخید و قفل شد.دخترک از شدت هیجان از جا بلند شد:“اینهمه مدت تو اینجا بودی و...و کار می کنی؟!”
تیونگ هم با نگرانی به سوی آندو نگاه کرد.جهیون خود را کنترل کرد و خونسردانه پرسید:”به چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟”
دخترک کم مانده بودازشدت شوق به گریه بیفتد:”می دونی ما چقدر دنبالت گشتیم؟ فکر می کردیم اتفاقی برات افتاده!”
جهیون انگار کر شده بود.برگشت و به سوی آشپزخانه راه افتاد اما دخترک وحشیانه دنبالش دوید و نرسیده به آشپزخانه خود را جلویش انداخت.جهیون بناچار ایستاد: ”چی می خواید خانم؟”
جونگوو و دویونگ هم باکنجکاوی به در نزدیک شدند.هیجان در چشمان دخترک میرقصید:”لطفاً جهیون ... باید باهات حرف بزنم...”
“من با شما حرفی ندارم...می شه از اینجا برید؟”
و او را دور زد تا وارد آشپزخانه بشود که جونگوو و دویونگ را مقابل خود دید.دویونگ
خجالت کشید و عقب دوید اما جونگوو پیش رفت:”مشکلی پیش اومده جهیون ؟”
جهیون جواب نداد.به تندی از کنارش گذشت و وارد آشپزخانه شد.دخترک آنچنان از یافته اش خوشحال بود که قصد کوتاه آمدن نداشت.با پررویی قدم پیش گذاشت اما جونگوو راه او را بست:”بفرمایید؟”
دخترک بناچار ایستاد:”می تونم با آقای جانگ صحبت کنم؟”
جونگوو به جهیون نگاه کرد و جهیون بالاخره عصبانی شد:”ما حرفی باهم نداریم!”
پس جهیون دخترک را می شناخت!جونگوو از سر راه کنار رفت اما دخترک وارد نشد:”برات پیغام دارم!”
جهیون سینی اش را از ظروف کثیف خالی می کرد:”من کسی رو برای پیغام فرستادن ندارم!”
و به سویش رفت تا به سالن برگردد اما دخترک ملتمسانه گفت:”لطفاً جهیون ...فقط چند دقیقه!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...