s5ep2

8 5 0
                                    

فصل پنجم
قسمت دوم

ساعت ده و چهل دقیقه بود.همه افراد خانه به غیر از جیهون که در اتاق خودش زندانی شده بود و تاهی که ساقدوش عروس بود و پیش جونگوو مانده بود تا به حاضر شدنش کمک کند,به کلیسا رفته بودند و او در لباس سفید و بلند عروسی با آرایش ملایم اما زیبا بر چهره,مقابل آینه نشسته و منتظر بود تا تاهی آخرین حلقه موهایش را از بیگودی در بیاورد.در آینه به چهره ی خود خیره مانده بود و در دل می خندید. اگر روزی به او می گفتند قرار است عروس بشود عمراً باور نمی کرد اما حالا شده بود!خدا را شکرکه ابرو هایش باریکتر و تمیزتر از آن بودکه بِکنند.جوراب سفید هم پاهایش را نجات داده بود اما بخاطر آستین های کوتاه لباس عروس که متعلق به خواهر بزرگ بود,مجبور شده بودند به ساقهایش موم بیندازند و شاید آن لحظه دردناکترین لحظه ی عمرش بود!بخود نگاه می کرد و احساس شرم و گناه می کرد.چه درست چه غلط,باعث مرگ یک انسان شده بود,دویونگ  را به دردسر انداخته بود,آبروی او را به خطر انداخته بود,به خانواده اش دروغ گفته بود بدتر از همه زندگی و آینده و شایدآبروی جوان سالمی را ویران کرده بود و حالا داشت رویاهای یک دختر را, خواهر خودش را می دزدید.این احترام و توجه حق او بود.این لباس و مراسم و گلها لایق او بود.دویونگ  وعشق وازدواج آرزوی او بودکه برادرش داشت با بی خیالی میدزدید. با صدای تاهی به خود آمد:”خوب...عروس خوشگل ما حاضره!”
و از عقب گونه او را بوسید و او را ناراحت تر کرد.با این کار حتی به تاهی هم خیانت میکرد! تاهی به سوی تخت رفت:”بذار منم لباسم رو عوض کنم بریم!”
جونگوو  از جا بلند شد:”من بیرون منتظرتم”
تاهی مانع شد:”نه نه صبرکن,تو هم باید به من کمک کنی”و به سوی اوآمد و پشتش را برگرداند:”زیپم رو بازکن!”
عرق سردی بر تن جونگوو نشست.بهانه ای برای ردکردن نداشت.بناچار با دستهای لرزان قفل زیپ راگرفت و کم کم پایین کشید.پوست لطیف و تن خوش ترکیب دخترک آرام آرام ظاهر شد و بعد بند سینه بند سفیدش!نفرت جونگوو از خود به اوج رسید.تاهی بی خبر,با کشیدن آستین هادر درآوردن لباسش عجله میکردکه جونگوو نتوانست تحمل کند و او را از عقب بغل کرد:”نه تاهی...یک لحظه صبر کن!”
صدا,صدای خودش بود.تاهی ترسید و جلو دوید:”خدای من!تو بودی؟!”
جونگوو برای جرات گرفتن نفس عمیقی کشید:”تو بایدیک چیزی رو بدونی!”
تاهی هنوز هم متعجب وگیج بود.جونگوو هم هنوز مطمئن  نبود اما ادامه میداد:
”میتونم بهت اعتماد کنم؟”
تاهی نگران شد:”چی شده؟چرا اینطوری حرف می زنی؟”
“همه چیزو بهت می گم اما اول قول بده...قول بده تا رفتن ما تحمل کنی و چیزی رو خراب نکنی!”
رنگ تاهی پرید.بعد از این حرفها و آن صدا حدسش داشت کامل می شد:”حرفت رو بزن!”
“قول بده!”
“قول می دم!”
جونگوو از شدت شرم نمی توانست به چشمان منتظر تاهی نگاه کند پس سر به زیر انداخت:”قبل از هر چیز باید بدونی من مقصر اصلی ام و دویونگ  بی گناهه...”و بعد از مکثی طولانی که هر دو احتیاج داشتند ادامه داد:”حقیقت اینه من نمی تونم اجازه بدم جیهون رو به اون جهنم برگردونید چون اون سالمه وداره حقیقت  رو می گه!”
تاهی نالید:”خدای من!یعنی تو جداً پسری؟”
جونگوو هنوز نمی توانست سر بلند کند:”آره پسرم اما...”
تاهی برای نیفتادن به نرده های پایین تخت چنگ انداخت و جونگوو سر بلندکرد و راحت تر از قبل ادامه داد:”اما هیچکدوم همجنس گرا نیستیم...لطفاً حرفم رو باور کن ما قصد خیانت کردن نداشتیم مجبور شدیم نقش بازی کنیم چون من در خطر بودم و دویونگ  خواست منو نجات بده...”
چشمان تاهی کم مانده بود ازحدقه در بیایدآنچنان وحشت کرده بودکه نمی توانست لب باز کند و جونگوو از فرصت استفاده می کرد و تند تند داستان را به منظور رساندن به هدفش ادامه می داد:”و من به تیپ خواهرم در اومدم و اومدیم اینجا چون جای دیگه ای نداشتیم و بعد تصمیم گرفتیم بخاطر شادکردن مادرت ادامه بدیم البته دویونگ  راضی نبود من اصرار کردم و...”
تاهی نالید:”دیگه بسه...بسه لعنتی!”
و پای تخت بر روی زانوهایش نشست,صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریستن کرد.جونگوو هم بگریه افتاده بود پس بناچار سکوت کرد.مدت طولانی گذشت.سکوت فقط با صدای گریه تاهی می شکست.جونگوو به سوی پنجره رفت و بالاخره زمزمه وار شروع کرد:”دویونگ  هرکاری که کرده بخاطر نجات من و شادی مادرت کرده مجبور شده...اون واقعاً عاشق ناراست,نارا خواهر منه و اون شناسنامه مال اونه و اونم دویونگ  رو دوست داره اما من مرتکب یک خطایی شدم و از دویونگ  خواستم کمکم کنه و منو به اینجا برسونه توی خطر بودم به فکرمون زد لباسهای خواهرم رو بپوشم و به تیپ اون در بیام اصلاً قصد دروغ گویی نداشتیم فقط میخواستیم چند روزی بمونیم و بریم...تو هم سر میز بودی دیدی چقدر دویونگ  رو توی
مخمصه انداختند مادرت می خواست عروسی اونو ببینه و ما با فکر اینکه دم مرگی
شادش کنیم تصمیم به اجراکردن این نمایش گرفتیم چون در هر صورت دویونگ  و نارای واقعی همدیگه رو دوست داشتند و واقعاً زن و شوهر می شدند!برای هر دومون سخت بود و...جیهون که با دویونگ  لج بود برای آزار اون شب سراغ من اومد و...فهمید که پسرم یعنی اون کاملاً سالمه و داره حقیقت رو می گه و حالا فقط بخاطر اون من اعتراف کردم تو نباید اجازه بدی اونو به تیمارستان برگردونند...”
تاهی با خشم داد زد:”چطوری؟”
جونگوو نفس راحتی کشید.تاهی حقیقت را قبول کرده بود.رو به اوکرد:”برو بهش بگو همه چیزو می دونی و باورش می کنی داستان واقعی رو به اون تعریف کن و بگو دویونگ  بی گناهه بگوکه نارایی هست که واقعاً همسر دویونگ  می شه و بگو بخاطر مادرت بخاطر آبروی دویونگ  حرفش رو عوض بکنه و بگه که باور می کنه من دخترم تا اونو به تیمارستان برنگردونند!”
از نگاه ناامید و پراشک تاهی معلوم بود چیزی نفهمیده!جونگوو با عجله برگشت: ”اگه حقیقت رو بفهمه  اگه ببینه یکی هست که باورش می کنه و درکش می کنه و بفهمه سالمه آروم می شه و حاضر می شه این راز رو با تو نگه داره!”
تاهی باخشم نالید:”اما یا من؟من که هنوز نمی تونم باورکنم؟!”
جونگوو  خود را به او رساند و مقابلش چمپاتمه زد:”چکار کنم باور می کنی؟”
اشک دوباره در چشمان تاهی پر شد:”فرم نگاه اونو به تو دیدم!”
“اون عاشق خواهرمه و من دوقلوی خواهرم هستم!”
“یا تو؟”
“منم دویونگ  رو دوست دارم اما مثل برادرم!”
“اما شما با هم خوابیدید!”
“اما عشقبازی نکردیم!”
تاهی عصبانی تر ازآن بودکه آرام شود:”از کجا بدونم؟”
جونگوو به تلخی خندید:”باور نمی کنی ما همجنس گرا نیستیم؟”
تاهی داد زد:”نه!”
و جونگوو سر او را دو دستی گرفت به سوی خود کشید و لب بر لبش گذاشت! لحظه عجیبی بود نه تاهی انتظارش را داشت و نه حتی خود جونگوو پس بناگه به خود آمد و رهایش کرد.نگاهشان بر هم قفل شد و به نفس زدن افتادند!جونگوو بی اختیار بخنده افتاد:”اگه همجنس گرا بودم نمی تونستم عاشق تو بشم مگه نه...؟”
حرفش تمام نشده تاهی بر روی زانوهایش بلند شد و دهانش را به دهان او رساند!
                                                      ***
کلیسا مالامال از گل و جمعیت و سر و صدا بود و بالای محراب دویونگ ,روبروی کشیش,درکت و شلوار سیاه دامادی منتظر بود.اول تاهی وارد شد و دوان دوان خود را به محلش رساند و بعد جونگوو در زیبایی داخل لباس سفید عروس,بدون هیچ تکیه گاهی راه افتاد.احساس شرم میکرد.آنجا کلیسا بود,مکانی مقدس,آن مرد کشیش بود,مردی مقدس و تمام مهمانان برای شهادت وصلت پاکی آنجا گرد آمده بودند اما او آن کسی نبود که آنها می خواستند.کسی که لایق آنها و آنجا بودن و شرکت در مراسم باشد.نگاهش را بر دویونگ  دوخت تا کس دیگری را نبیند فقط بخاطر او بود که آنجا بود و در دل از خدا طلب بخشش می کرد.قدمهایش را بزرگ بر می داشت تا زودتر برسد و همه چیز تمام بشود.آخرین دقایق نقش بازی کردنش بود ده دقیقه بعد آنها میتوانستند در راه ژاپن باشند.وقتی به سکو درآمد با چنان سرعتی بازوی دویونگ  را چسبید که همه به خنده افتادند.دویونگ  زمزمه کرد:"خیلی خوشگل شدی!"
جونگوو زیرلب غرید:"حیف الان وقتش نیس..."
دویونگ  خندید:" شب کلی وقت داریم!"
کشیش شروع کردبه موعظه کردن.جونگوو زیرلب غر میزد:" زود باش زود... ایشش کی تموم میشه این شکنجه؟"
کشیش بالاخره وراجی اش را تمام کرد و قبل از بازکردن انجیلش طبق مراسم پرسید: ”اگه کسی در مورد این ازدواج اعتراضی داره یا همین حالابگه یا تا ابد ساکت بمونه!”
بناگه صدایی جواب داد:”من اعتراض دارم!”
نه این امکان نداشت!جونگوو ناباورانه سر برگرداند و همه افراد داخل کلیسا همراه او به در ورودی نگاه کردند.پدرش بود!گیج و عصبانی داشت وارد می شد.برای لحظه ای زیر پاهای جونگوو خالی شد اما دویونگ  بموقع او را گرفت و بخود فشرد: ”پدرت اینجا چکار می کنه؟”
جواب این سوال با ورود آندو مرد در یونیفرم پلیس داده شد.جونگوو نالید:”یا مسیح!حالا چکار کنیم؟”
در یک آن سکوت کلیسا بهم ریخت.دویونگ  به مادرش نگاه کرد و جونگوو به پدرش که داشت طول کلیسا را با قدمهای تند می پیمود:”لعنت به تو می شه بگی اینجا چه غلطی می کنی؟”
تمام وجود جونگوو از عرق سرد به لرز افتاد.دویونگ  بدتر از او در معرض بی آبرویی مجدد در حضور اهالی دهکده بود:”آقای کیم ما می تونیم توضیح بدیم...”
آقای کیم جلوی محراب رسید.مرد لاغر اما جذابی بود مثل بچه هایش:”این...این یعنی چی؟ تو دیونه شدی؟!”
جونگوو لب باز کرد چیزی بگوید اما به موقع منصرف شد چون نه تنها چیزی برای گفتن نداشت بلکه در مورد شخصیتش هم  دو دل شد.اگر به صدای خودش حرف میزد همه چیز ویران می شد و آبروی دویونگ می رفت و اگر به صدای نارا حرف می زد شاید پدرش آبرویش را می برد که این بدتر می شد و او نمی توانست میان بد و بدتر ریسک کند شاید هنوز امیدی بود!پدرش غرید:”چرا حرف نمی زنی؟من جواب میخوام!”
کشیش به کمک آمد:”شما پدر عروس هستید؟”
مرد داد زد:”عروس؟!”
جونگوو پلک بر هم فشرد و دعا کرد خدا کمکش کند.کشیش از طرف خدا به کمک آمد:”اگه می خواید صحبت کنید بفرمائید اتاق من...”
و به دستیارش اشاره داد اتاق را نشان آنها بدهد.دویونگ  جونگوو را جلو هل داد:”این بهتره!”
جونگوو  نفس راحتی کشید و از سکو پایین پرید.

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now