فصل چهارم
قسمت سومدر سالن قدم میزد و فكر میكرد حق با جهیون بود.بسته بودن غذاخوری جدا از مساله اعتبار,بسیار دلتنگ كننده بود!هنوز نیم روز بودكه بی كار بودند و این بیكاری ممكن بود یك هفته و شاید بیشتر طول بكشد جهیون بالای پله ها نشسته بود و قهوه اش را مزه مزه میكرد.قدمزنان تا پای پله ها رفت: “شماره تلفن آشپز اونجا رو داری؟”
جهیون ناتوان از لبخندزدن سر تكان داد و تیونگ بجای او خندید:”چطوری بدست آوردی؟”
جهیون از جا بلند شد:”فكر همین روز روكردم وگرفتم!”و راهی اتاقش شد:”الان میگم چنده!”
ظهر نشده آشپز و دستیارش رسیدند.یك زن میانسال با دخترش!تیونگ قبل از هر چیز پرسید:”برای یك هفته چقدر می خوای؟”
“یك سوم!حساب دخترم جدا!”
تیونگ اعتراضی نداشت اما جهیون داشت:”ما به دخترت احتیاجی نداریم!”
زن سختگیر بود:”اما من بدون كمك نمی تونم كار كنم!”
جهیون دست بردار نبود:”من كمكت می كنم!”
اینبار دخترك عصبانی شد:”پس من چكاركنم؟”
جهیون غرید:”چه بدونم!؟برو دنبال شوهر بگرد!”
تیونگ مجال ادامه پیداكردن مكالمه را نداد:”حالاهر چی!من قبول می كنم،یك سوم و
به دخترت برای یك هفته هزار وون ...خوبه؟”
دخترك محو متانت و زیبایی تیونگ خندید:”قبوله!”
جهیون و مادرش تعجب كردند!
تا شب آندو به خوبی همه چیز را كنترل و اداره كردند.شب شده بود.همگی راضی از همكاری آخرین كارها را میكردند.تیونگ صورت حساب آخرین مشتری را در می آورد جهیون آخرین سینی را خالی می كرد.زن برای رفتن حاضر می شد و دخترش آخرین ظرفها را می شست كه سر و صدایی ناگهانی و بلند در سالن افتاد.هر سه به آنجا دویدند و از آنچه در حال وقوع بود شوكه شدند.مشتری كه جوان هیکلی چینی بود،یقه تیونگ را از اینطرف پیشخوان گرفته بود و فحش گویان مشتهایش را یكی پس از دیگری حواله صورت تیونگ می كرد!جهیون دیوانه شد و به سوی مرد حمله كرد.با یك تنه سخت او را از جلوی پیشخوان عقب هل داد و دستهای مرد از یقه تیونگ باز شد.جهیون دوباره یورش برد و اینبار او یقه مرد راگرفت و شروع به زدن كرد!تیونگ
تلوتلو خوران از پشت پیشخوان خارج شد:”نه... نزنش جهیون،من مقصر بودم!”
اما جهیون انگار كه كر شده بود.فقط خون جلوی چشمانش می دید.هر ضربه كه میزد خشمش بیشتر می شد آن مرد لعنتی به تیونگ معصوم حرفهای بد گفته بود و با دستهای كثیفش به صورت زیبای او صدمه زده بود!خودش متوجه نبود اما تیونگ میتوانست ببیند اگر جلوی او را نگیرد مرد را خواهدكشت پس بناچار پیش دوید: ”بسه جهیون...من مقصر بودم می شنوی؟لطفاً ولش كن...”
و بازوی جهیون را دو دستی گرفت و كشید و جهیون بالاخره خسته از زدن و نگه داشتن هیكل بدتركیب مرد،رهایش كرد و نفس زنان و عصبانی رو به تیونگ كرد:”چی تقصیر تو بود پسر؟تو چكارمی تونی كرده باشی كه این پست فطرت به خودش چنین حقی داده باشه؟”
تیونگ دستش را بالاآورد.چند اسکناس مچاله شده در مشتش بود:”اشتباه حساب كردم....نمی دونم چطور شد!؟فكر كردم حساب پونصدوون شده در حالی كه سیصد وون بوده!”
جهیون دیوانه شد:”بخاطر دویست وون؟لعنت به تو تیونگ!”
و اسكناسها را از دستش قاپید و به روی مرد پرت كرد:”بردار و گورت روگم كن!”
مرد كه مزه قدرت جهیون را چشیده بود به تندی از جا بلند شد و بدون جمع كردن پولهایش پا به فرار گذاشت.جهیون رو به تیونگ كرد و دقیقتر نگاهش كرد.گونه چپش سرخ شده بود و معلوم بود كبود خواهد شد لب بالایی اش هم تركیده بود و خون به زیر چانه اش روان بود.آشپز و دخترش با دلسوزی و نگرانی پیش آمدند:”حالتون خوبه آقای لی؟”
تیونگ لبخند پر دردی زد:”بله خوبم...متشكر!”
جهیون داغون شده بود.احساس گناه می كرد.اگر او برای گشایش مجدد غذاخوری اصرار نكرده بود این اتفاق نمی افتاد.تازه آشپز و دخترش كنار آنها رسیده بودند كه جهیون سر آنها هم غرید:”شما هم برید پی كارتون!دیگه لازم نیست بیایید!”
و قبل از آنكه احتمالاً تیونگ اعتراض كند و یا زن حق آن روزش را بخواهد دست در جیب شلوارش كرد یك مشت اسكناس درآورد و به زن داد.زن از خدا خواسته پولها را قاپید و در مقابل چشمان حیرت زده تیونگ همراه دخترش خارج شد.جهیون دوباره رو به او كرد:”حالا حالت چطوره؟جایی ات كه درد نمی كنه...”
حرفش تمام نشده تیونگ دست بر دهان خود فشرد و دوید اما به وسط سالن نرسیده تلو خورد و دست انداخت تا از چیزی بگیرد و نیفتد.جهیون با یك جهش خود را رساند و او را در هوا گرفت اما تیونگ دیوانه وار تقلا كرد تا از آغوش او خارج شودجهیون با تعجب او را به خود فشرد و غرید:”هی...هی...چته؟آروم باش ببینم!”
تیونگ نالید:”اوه نه...لعنت!”
و به تی شرت جهیون چنگ زد و پیشانی اش را به كتف او فشرد جهیون در زیر فشار وزن او به همراهش به زانو درآمد:”چی شده؟بدجوری صدمه دیدی؟”
و سعی كرد سر او را از سینه جداكند تا بتواند صورتش را ببیند اما تیونگ اجازه نداد و بدتر پیشانی اش را در كتف او فرو كرد و شرمگین زمزمه كرد:”اونقدر از خودم خجالت می كشم كه...لطفاً منو ببخش!”
جهیون منظورش را نفهمید تا اینكه رطوبتی گرم بر سینه اش حس كرد و فهمید تیونگ بر رویش استفراغ كرده!بدون آنكه متوجه باشد با ترحم دست به موهای نرم او كشید:”مهم نیست...اصلاً مهم نیست...ذاتاً تی شرتم كثیف شده بود!”
و یك لحظه به خودآمد.بعد از پنج سال یكی را لمس می كرد,درآغوش داشت و برایش نگران بود اما اینبار وحشت نكرد برعكس احساس شیرینی تن و خصوصاً قلبش را فرا گرفت!چقدر عالی بود...چقدر لذت بخش بود...چقدر دوست داشت تن او را حس کند و بیشتر نگهش دارد...صدای خنده نابهنگام تیونگ او را ترساند:”تیونگ ؟به چی می خندی؟”
تیونگ همچنان خندان اما سرد گفت:”حسابها رو زیاد قاطی می كردم همش فكر میكردم چرا؟گفته بودند كم كم عقلت رو از دست می دی اما...”و از آغوش جهیون خارج شد:”اما...اوه خدای من امشبی شاهكار بود مگه نه؟”
و بالاخره سر بلندكرد و نگاه جهیون به چهره سخت شده در زیر كبودی گونه و خون چانه اش افتاد و لرزید:”منظورت چیه؟”
اما تیونگ در خود نبود باز هم خندید:”ده ساله بودم...بابام برام یك سگ خوشگل خریده بود یك روز حواسم نبود زیر چرخ دوچرخه دوستم موند و زخمی شد...التماس كردم ببریمش دامپزشك اما مادرم بخاطر هزینه اش به دروغ گفت علاجی نداره و داره می میره بهتره ببریمش یك جای دور...یك جای قشنگ...اونجا باآرامش می میره!”
عرق سردی بر پیشانی جهیون نشست.او چه داشت می گفت؟”چی داری می گی تیونگ ؟”
در چشمان زیبای تیونگ دیگر ازآن گرما و عشق خبری نبود.همچون دو قطعه یخ سرد و ثابت بنظر می آمد:”و حالا من!هیچوقت باور نمی كردم بلایی كه سر سگم آورده بود سر منم بیاره...اینجام...مثل یك تبعیدی دور از خونه...منتظر مرگ...”
و باز هم بلندتر خندید!قلب جهیون از شدت ترس ضربات وحشتناكی شروع كرد.برای اولین بار در عمرش تا این حد از یك نفر می ترسید!تیونگ همچون خواب روها از جا بلند شد و افتان وخیزان راهی دستشویی شد.جهیون قدرت و جرات لب باز كردن نداشت.تمام عضلاتش قلب شده بود و می کوبید چرا از حرفهای تیونگ سر در نیاورده بود؟با صدای استفراغ كردن او بخودآمد و بی اختیار به سینه خود نگاه كرد و عرقش منجمد شد.تی شرت سرمه ای رنگش از مایع قرمز رنگی خیس و سنگین شده بود. دست به پارچه كشید و نگاه كرد.خون بود!رقیق اما پر رنگ!مثل باد از جا جهید و به سوی دستشویی دوید:”تیونگ ...تیونگ چی شده؟”
و داخل پرید.تیونگ شیرآب را بست و قد راست كردجهیون با نگرانی پشت سرش منتظر بود.ازآینه دستشویی به او زل زد:”من حالم خوبه...برو بیرون!”
جهیون هم به چهره بی تفاوت و رنگ پریده او از آینه خیره شد:”شوخی می كنی؟تو خون بالا آوردی!چطور می تونه حالت خوب باشه؟”و بازوی او راكشید:”برگرد ببینم... نكنه اون مشتری كاری كرده؟ زخمی شدی؟”
تیونگ باز به خنده افتاد.چرخید و روبروی او ایستاد!جهیون در خود نبود.دور او میچرخید و نگاه میكرد:“حتماً داغ بودی متوجه نشدی...بلوزت رو در بیار ببینم!”
خنده تیونگ بلندتر شد.جهیون توجه نكرد خودش دست انداخت و دكمه های بلوز تیونگ را یكی پس از دیگری با شتاب باز كرد و تا روی بازوهایش كنار زد.تن خوش تراش و صاف تیونگ در زردی غیر طبیعی ظاهر شدجهیون با دقت نگاهش كرد:”چیزی كه معلوم نیست!شاید خونریزی داخلی داری،ببینم درد كه نداری؟”
خنده تیونگ تبدیل به قهقهه رعب انگیزی شد و تازه جهیون متوجه رفتار غریب او شد و بی اختیار یك قدم عقب گذاشت!تیونگ به دیوار تكیه زد و خونسرد و مستانه از لای موهای خیسش كه بر پیشانی وگونه های مرطوب از عرقش چسبیده بود،به او خیره شد:”آره درد دارم...مدتهاست كه درد دارم! دیگه عادت كردم!”
بناگه جهیون بخود آمد.چقدر احمق بود!جواب تمام بی خوابی ها،بی اشتهایی ها، خستگی و شرابخواری...همه چیز،تمام چیزهایی كه او را نگران كرده بود اما او بخود حق پرسیدن نداده بود,حالا باز و واضح پیش رویش بود!تپش قلبش به اوج رسید. لبهایش باز نمی شدند اما او باید می پرسید و جواب را بالاخره می گرفت.هر چند میدانست دردناك خواهد بود اما آن لحظه ی پایانی بود:”چت شده تیونگ؟”
تیونگ بجای جواب دادن فقط به او خیره ماند و لبخندش عمیقتر شدجهیون بدون كنترل داد زد:”جوابم رو بده لعنتی!”
لبخند تیونگ كمرنگ اما پر مهر شد:”دارم می میرم جهیون!”
تمام عضلات تن جهیون كرخت شد بطوری كه برای سر پا ماندن خود,دست به چهار چوب در انداخت:“چی؟این...این این یعنی چی؟...این واقعیت داره؟”
تیونگ پشیمان از اعتراف كردن سر به زیر انداخت .جهیون نالید:”اما چطور؟...چرا...”
تیونگ زیرلب غرید:”چه اهمیتی داره چطور و چرا؟چهار ماهه جواب می خوای دادم!”
و به سویش رفت تا از كنارش رد شود اماجهیون راهش را سد کردوتیونگ ایستاد:”دیگه چی رو می خوای بدونی؟”
جهیون با جدیت به او خیره شد:”چت شده؟”
“فكر می كنی شوخی می كنم؟”
“نه اما می خوام بدونم!”
“چیه دارم نقشه هاتو خراب می كنم؟”
جهیون منظورش را نفهمید اما پی گیر هم نشد.زمان برنده شدن او بود:”بگو چت شده؟”
تیونگ دیگر از او نمی ترسید.آن شب و آن لحظه اصلاً نمی ترسید:”چرا می خوای بدونی؟”
جهیون هم دیگر نمی ترسید با وجود بیست سانت فاصله با تن لخت تیونگ !”خودت جواب رو بهتر می دونی!”
تیونگ زمزمه کرد:”نترس قبل مرگم همه چیزو به اسم شما میکنم"
و پیش رفت تا هلش بدهد اما جهیون كنار نرفت و سینه به سینه هم چسبیدند:”تو هیچوقت جوابم رو نمی دونستی مگه نه؟”
تیونگ با تعجب قدمی عقب گذاشت جهیون آرامتر و مهربانتر از همیشه دیده می شد: ”چی شده تیونگ ؟”
”كبدم ویران شده!”
نفس جهیون درگلویش حبس شد:”چی؟!...یعنی چی؟!این...این امكان نداره!”
تیونگ عصبانی شد:”چته؟چرا وانمود می كنی ناراحت و شوكه شدی؟یعنی این راضی ات نمی كنه؟ مرگ تدریجی و پر درد؟”
جهیون از خشم او ترسید:”تو در مورد چی حرف می زنی؟”
ناگهان تیونگ دادكشید:”مرگ!دارم در مورد مرگ حرف می زنم....لعنت به توجهیون چت شده؟ چرا نمی تونی کمی با خودت رو راست باشی؟!”
فریاد و خشم ناگهانی او جهیون را تا حد مرگ ترساند.هیچوقت تیونگ را اینطور ندیده بود و باور نمیکرد روزی ببیند!اینبار او خود را كمی عقب كشید:”من...من متاسفم اما منظور تو رو نمی فهمم!”
تیونگ غرید:”برو اتاقت جهیون!برو و امشب به من سر نزن!یك امشب رو بهم مهلت بده!”
جهیون باز هم منظورش را نفهمیده بود اما برای اینكه بیشتر ازآن او را نرنجاند عقب تر رفت و خارج شد:“هر چی تو بگی”
و تیونگ در دستشویی را به رویش كوبید و به آن تكیه زد.مدتی چشم بر هم گذاشت و گوش كرد. جهیون داشت از پله ها بالا می رفت.ناگهان به خود آمد.چكار كرده بود؟ آرام نگاهش را بلندكرد و به چهره خود در آینه نگاه كرد.شخص داخل آینه را نشناخت!این چهره ی پرخشم،این چشمان پرخون و این نگاه پرنفرت نمی توانست متعلق به لی تیونگ باشد.چه بلایی سرش آمده بود؟چه بلایی سر خود آورده بود؟ ترسش آنقدر شدت گرفت كه نتوانست بماند.در را گشود و به اتاقش دوید اما نرسیده سرگیجه وحشتناكی او را وسط راهرو نقش زمین كرد.به زحمت بلند شد و ادامه داد. اینبار به محض ورود به اتاق باز هم افتاد.باز هم خواست بلند شود اما دیگر نتوانست!بناچار چهار دست و پا خود را به تختش رساند و بر لبش نشست.تمام اتاق دور سرش می چرخید و ترس و خشم و ناامیدی اش بیش از همیشه قلبش را بدرد می آورد.تنها یك راه برای رسیدن سریع به آرامش داشت.چراغ خوابش را روشن كرد و كشوی میزش را بیرون كشید.بسته های مختلف قرص جلوی چشمانش به رقص درآمدند.دیوانه وار گشت و گشت اما پیدا نكرد.ناگهان بیاد آورد.قرص اعصابش تمام شده بود!ترس و نگرانی اش به اوج رسید.بطوری كه باز هم حالش بهم خورد اما دیگر چیزی برای بیرون آوردن نداشت حتی خونش هم تمام شده بود پس استفراغ نكرد!از زور ناچاری به پشت بر تخت درازكشید و چشمانش را بست تا سعی كند بدون قرص آرام بخش،آرامشش راكسب كندكه اینبار ساعت بالای سرش زنگ زد.وقت قرص اصلی بود.قرصی كه تمام ثانیه های زندگی اش به آن وابسته بود و به همین علت آنرا از بقیه جدا كرده پشت تقویم رومیزی اش مخفی كرده بود.یك ظرف استوانه ای داشت كه از رویش قرصهای سفید رنگ داخلش دیده میشد.درش را باز كرد و ظرف را در كف دستش خم كرد تا یكی بیرون بیفتدكه همگی در مشتش خالی شد. انگشتانش را بست وكمی مردد شد.آیا وقتش نرسیده بود به این بازی احمقانه پایان دهد؟هواسون : می 2011
تمام روز چشم به در بازداشتگاه دوخته,منتظر بود.مطمئن بود پدرش برای نجاتش خواهد آمد.اشتباهی روی داده بود و این به زودی معلوم می شد اما عصر بجای پدرش یك زن جوان به ملاقاتش آمد:”سلام آقای جانگ من وكیل شما هستم.سوا پارک”
خندید:”وكیل؟برای من؟فكر نكنم به شما احتیاجی داشته باشم!”
زن بر روی نیمكت فلزی سلول نشست:”فكر كنم جرمتون رو می دونید؟”
باز هم با خونسردی خندید:”چه جرمی؟منكه كاری نكردم!”
سوا هم خیره در چشمان او لبخند زد:”لزومی نداره چیزی از من قایم كنید،من باید همه چیزو بدونم تا بتونم بهتون كمك كنم شما باید به من اعتماد كنید!”
لبخندش كمرنگ شد:”منكه چیزی ندارم به شما بگم!شما باید با پدرم صحبت كنید!”
“پدرتون تمام حرفهاشو به ماگفته،اظهاراتش اینجاست!”
و چند ورق ازكیف بزرگی كه هنگام ورود پای نیمكت گذاشته بود,درآورد و به او داد. به چیزهایی شك كرد اما قدرت باور كردن نداشت.پس گرفت و شروع به خواندن كرد. هر سطری كه مردمك چشمانش می پیمود چهره اش گرفته تر میشد و ضربان قلبش تندتر و فشار مغزش بیشتر میشد بطوری كه به نیمه دوم همان صفحه نرسیده بود كه سرگیجه شدید مانع ادامه دادنش شد.دستهایش بر میز افتاد و ورقه ها پخش شد.نه این امكان نداشت!سوا متوجه بدحالی او شد و با تردید و ترحم گفت:”شما محكوم به دزدیدن بیست وسه سرویس جواهرات شدیدكه اگه نتونید بی گناهی خودتون رو اثبات كنید حداقل به هشت سال زندان محكوم می شید!”
نمی توانست حرف بزند و حتی اگر می توانست چه داشت بگوید؟نفسش به سختی در می آمد و چشمانش از اشك خشم و ناباوری می سوخت!فقط چند بار سر تكان داد و نگاه مرطوبش را معصومانه به وكیلش دوخت.سوا دست بر روی دست او گذاشت:”می دونم بی گناهی!”
با اكراه دستش را عقب كشید:”نه...من گناهكارم!”
سوا شوكه شد و او در حالی كه سرش را به علامت تایید تكان می داد ادامه داد:”من بخاطر باور كردن ...دلسوزی و فداكاری كردن،بخاطر دوست داشتن...بخاطر خوب بودن گناهكارم!”
سوا با عجله گفت:”قول می دم نذارم بری زندان!”
برای آخرین بار با نفرت خندید:”نه!من باید مجازات بشم!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...